حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

زنان زیبا

 

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می کنی؟

مادر فرزند را در آغوش گرفت و گفت: نمی دانم فرزندم. نمی دانم.

پسرک نزد پدرش رفت و گفت: پدر! چرا مادر همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟

پدر تنها دلیلی که به  ذهنش رسید این بود: زنها همه بی هیچ دلیلی گریه می کنند. پسرک متعجب شد. و او هنوز از اینکه چرا زنها به راحتی گریه می کنند متعجب بود. تا اینکه شبی در خواب دید با خدا سخن می گوید. از او پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟

خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام. به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند سنگینیه زمین را تحمل کند به بدنش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد. به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به اواشکی داده ام هرگاه نیاز داشت تا هر هنگام که خواست، فروبریزد این اشک را منحصراً برای او، خلق کرده ام تا بتواد از آن استفاده کند.

زیبایی یک زن در لباسش، موها، یا اندامش نیست، زیبایی زن را باید در چشمانش جست وجو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.

نقل قول

سلام به همه عزیزان 

 

یه کم زیادی کار دارم و وقت کم میارم یه وقتا خوب پیش میاد دیگه کاریش نمیشه کرد.

نتونستم برای دوستان عزیز هم نظر بزارم و از این بابت عذرخواهی می کنم اما همین جا میگم که نوشته هاتون همگی زیبا و دلنشین بود و مفید، ازتون ممنونم از نظرات دوستان هم تو مطالب قبلیم تشکر می کنم .تو نظرات قبلی در پست وفاداری زن و مرد دوست عزیزمون الهام خانم برام نظرشون رو نوشته بودن که جالب بود و بنا به درخواست یکی از دوستان که گفتن این مطلب رو بیار تو وبلاگ من هم مطلب الهام  رو اینجا میزارم . 

  

الهام عزیز این طور نوشته بودن : 

 

سلام به همه و آرزوی موفقیت

راستش نتونستم نظر ندم میگن وقتی‌ خدا می‌خواست انسانو خلق کنه اول مردو آفرید و اینکارو خیلی‌ زود انجام داد اما برای خلقت جنس زن خیلی‌ وسواس به خرج داد اونوقت جبرییل اومد بهشون گفت‌ای خدا واسه چی‌ انقدر وقت میذاری؟اون موجود قبلیو به قول بعضیا فرتی آفریدی چرا اینقدر لفتش میدی خدای من؟ بعدش خدا گفت که آخه جبرییل نمیدونی‌ که من برای خلقت این آفریده جدید بهترین مصالح را بکار بردم و با کامل ظرافت خلقش کردم و این آفریده من پر است از ظرافت و کمالات اما فقط ۱ ایراد   داره و اون ایراد اینه که این آفریده من قدر و منزلت خودشو نمیدونه.

به هر حال  آقایون محترم (و جسارتا از خود متشکر )در توانایی‌ ، وفادری، فداکاری و ایثار این آفریده شک نکنید برای مثل فقط کافیه که به اطرافمون نگاه کنیم شواهد  زیادی میبینیم که این واقعیتو اثبات میکنه ۱مثال خیلی‌ ساده آمار  زنانی هستش که بعد از همسرشون به تنهایی‌ بار زندگیو به دوش میکشن ولی‌ این امار در مردان اینقدر ناچیزه که به صفر مطلق میل میکنه.

۱مرد هیچوقت نمیتونه از خودش بگذره در حالیکه زنان این قدرت و فداکاریو دارن و خیلی‌ مسایل دیگه که از  بدیهیات هستش و شاید از حوصله اینجا خارج باشه ...........

نمی‌شه زیاد نوشت اونوقت بعضیا میگن مهمون که انقدر صحبت نباید کنه

شاد باشید. 

 

خوب اینم از نظر الهام . اول از همه باید بگم که الهام جان تو برای من یه مهمون عزیزی مثل تمام دوستان گلم هر چقدر هم که صحبت کنی از صحبت هات لذت میبرم و خسته نمی شم پس هر چه می خواهد دل تنگت بگو . 

 

بعدش که خیلی زیبا در مورد خلقت زن نوشته بودی ممنون خانومی. 

 به راستی که خدا تو خلقت زن کمال لطفشو به کار برده و موجود ظریف و شکننده ای به نام زن را با وسواس ویژه ای خلق کرد اما متاسفانه که بعضی آقایون قدرشون رو نمی دونن و با کارهاشون و اعمال ناپسندشون باعث رنجش خانوما میشن اما از حق نگذریم گاهی اوقات هم خود خانوما قدر و ارزش خودشون رو با کارهای ناشایسته شون میارن پایین و اون وقته که آقایون به خودشون اجازه میدن که به زن مثل یک کالا نگاه کنن که به مرور زمان ارزش خودشو هم از دست میده و در مورد زن حرفایی میزنن که اقلا ما می دونیم که در مورد همشون صدق نمی کنه. 

 چند شب پیش دوستی برام موضوعی رو تعریف کرد و ازم خواست که اینجا بنویسم . 

و اما صحبت های دوستمون : 

 

چند روز پیش همکارم ازم کمک خواست به این مضمون که توی خیابون در حال مسافر کشی در اوج ناباوری خانومی سوار میشه و با صحبت و این حرفا طرح دوستی ریخته میشه

دوستم می گفت این خانم از چنان هیبت و قیافه ای برخوردار بود که حدس میزدم اگه سانتافه هم ترمز کنه سوار نمیشه به هر حال آشنا میشن در ملاقات های بعدی مشخص میشه خانوم شوهر داره و بسیار هم متموله

حتی در یه مورد که گلایه از تماس نداشتن میکنه دوستم میگه که موبایلم قطعه به خاطر بدهی خانوم عصر همان روز یه خط ایرانسل با شارژ کافی بهش میده و اغلب این دو عصرها با هم ملاقات داشتن

و حالا این اقا می خواسته که این مساله زودتر تموم بشه

 از قضا آقا هم متاهل هستن. این دوست عزیز براشون سوال بود که چرا خانومی با این مشخصات با داشتن پول و همسر باید اینکارها رو انجام بده گفتم حتما وسوسه شده و دنبال هوای نفسشه؟ گفت نه اتفاقا اصلا دنبال این مسایل هم نیست. گفتم پس حتما مورد بی مهری قرار گرفته و به دنبال محبت میگرده؟ ایشون گفتن دقیقا همینطوره . 

پس مهر و عاطفه یه مرد تو زندگی زناشویی خیلی مهمه  یه زن وقتی به مرد بله رو میگه یعنی از تمام وابستگیهاش دل میکنه و وارد زندگی جدید میشه و تمام محبت هایی رو که همیشه در اطرافش داشته حالا از مردش توقع داره و فکر می کنم که با محبت خالصانه و بی ریای زن و مرد نسبت به هم همۀ موارد دیگه تحت الشعاع قرار بگیرند و خلاهای زندگی پر بشه. 

خوب محبت که دیگه هزینه ای نداره چرا از هم دریغ کنیم؟ مگه همۀ محبت تو کادو دادن و  

خرج های آنچنانی خلاصه شده؟ چرا ما مهمترین اصل زندگی رو که بی ریا بودن و رفتار خالصانمونه فراموش کردیم؟ چرا همه چیز رو با مادیات محک میزنیم و اجازه میدیم زندگیمون به راحتی فنا شه ؟ درسته پول تو زمونۀ ما نقش مهمی داره اما آقایی که پولت از پارو بالا میره چقدرتونستی نیازهای روحی همسرتو برآورده کنی ؟ چقدر تونستی براش با پولت محبت بخری؟ 

وقتی ذره ای احساس خوشبختی تو زندگی نباشه تمام پولهای دنیا هم نمی تونه کارساز باشه. 

مال و دارایی خوبه ، گردش و تفریح خوبه ، خوشتیپی خوبه ، همه چی خوبه به شرطی که ازشون به بهترین شیوه استفاده بشه و در کنارش زندگی سعادتمندانه ای رو تجربه کنیم. 

همۀ ما به محبت مثل هوا نیاز داریم البته گدایی کردن محبت از کسانی که لیاقتشو ندارن درست نیست. ما نباید برای به دست آوردن محبت ارزش واقعی خودمون رو زیر سوال ببریم حتی آقایون هم به محبت یه زن نیاز دارند چون این حق مسلم همۀ آدماست اما خوبه که این محبت و عشق رو در جای واقعی خودش به دنبالش بگردیم و اجازه ندیم که حرمت ها شکسته بشه و ارزش های انسانیمون زیر سوال بره.  

اگه این ها رو نوشتم فقط به خاطر این بود که بگم نمیشه ناعادلانه قضاوت کرد و فقط زن رو محکوم کرد یا فقط مرد رو. نمیشه همۀ حق رو به زن داد و ازش دفاع کرد یا بالعکس. 

اگه زنی بد باشه دنبال علتش اول تو وجود اون مردی میگردن که تو زندگیش نقش داشته اگر دلیلش اون مرد نبود بعد میشه دنبال دلایل دیگه ای گشت و همین مساله در مورد اقایون هم صدق میکنه.  

پس بیاید به جای جبهه گرفتن واقع بین باشیم و واقعیت ها رو قبول کنیم . راستش تو مطالب قبلی و توی چت به دوستان می گفتم می خوام برم به جنگ آقایون و از خانوما دفاع کنم اما همش در حد شوخی بود چون واقعا نمی تونم یه طرفه به قاضی برم و همیشه برای این مسایل استثناها رو هم در نظر میگیرم و از دید دو طرف به این مسایل نگاه می کنم هر چند که خدا خودش بهتر از همه موجودتی رو که آفریده میشناسه.  

 

نمی دونم دوستان حوصلشون بگیره بخونن یا نه الان میگن بازم افسون رفت سر خونۀ اول آخه بعد از اون مطلب دیگه ادامه ندادیم اما خوب همونطور که گفتم این مطلب بیشتر به خاطر نقل قول دوستان عزیزمون بود که خواسته بودن به عنوان یه مطلب تو وبلاگ بنویسم که امیدوارم تونسته باشم منظورشون رو خوب رسونده باشم.  

 

بازم سرتون رو درد آوردم و چشمان زیباتون رو خسته کردم به بزرگی خودتون ببخشید عزیزان .  

 

کوچیک همتون هستم، قابل توجه بعضیا که فکر میکنن سرسنگین شدم و خلاصه گرفتار خودبزرگ بینی و از این حرفا ..... من چیزی ندارم که بخوام برای بزرگ کردن خودم دستاویز قرار بدم و سرسنگین بشم و کسی رو تحویل نگیرم دوستان همه برام عزیزن و هر کدام جایگاه مخصوص خودشون رو دارن و همینجا میگم که همتون رو دوست دارم و بازم کوچیک همتون هستم.  

 

موفق و باشید و سربلند  

 

در امان خدا

 

 

کاش ...

امشب دلم گرفته است می خوام حرف بزنم اما نمی تونم نمی تونم از این گرد و غبار دلتنگی که آینه دلمو فرا گرفته حرفی به زبان بیارم.

ای کاش می تونستم با قطره اشکی آینه غبار گرفته دلمو جلا می دادم اما نمی دونم چرا ؟

نمی دونم چرا این توانو در خودم نمی بینم.

ای کاش بودی و با هام حرف می زدی!

کاش بودی و آسمون دلمو غرق در نور و سرور می کردی!

کاش بودی واین دیواری که بینمون کشیدی از بین می بردی!

کاش . . .

نمی دونم کجاشو اشتباه کردم نمی دونم چیکار کردم که اینجوری شد!

اما می دونم تموم این چیزارو تو پیش پام گذاشتی نمی دونم چرا ؟

شاید برای اینکه خودمو بهتر بشناسم و یا اینکه ببینم کی ام و چی ام و اینجا چیکار می کنم !

نمی دونم تا چه حد به هدفت رسیدی اما من یه چیزو خوب فهمیدم اونم اینکه من هیچی نیستم در مقابل تو . . .

کاش می تونستم باهات حرف بزنم.

کاش سنگینی نگاهت این همه آزارم نمی داد .

کاش در گفته هایت شک و تردیدو نمی شنیدم.

کاش و هزاران کاش دیگر . .

افکار پراکنده یک مرد منسجم

سلام  

بنده بهنام هستم  میشناسید همون بهنام همیشگی همون من خودمم یادت نیست ای تو روحت همون که  توی روم نغمه با هم اشنا شدیم  یادت نمیادبا هم شوخی میکردیم تو سر کله هم میزدیم  دعواهامون الکی بود چرا حالا این طوری میکنی چیزی شده  حق داره همه ما یه روزی دچار خود بزرگ بینی میشیم  چشمک  

 

نوشته پاین برداشت ازادی است از اتفاق های دور برم  کسی به خودش نگیره یا به کسی ربطش نده  برای بار صدم فکر نکنم ارزش خوندن داشته باشه  ولی دوست داشتی بخونش  طولانی میشه میدونم  تیکه مربوط به خودتو بخون بقیه رو نخون   چی ؟  چطوری تیکه مربوط به خودتو پیدا  کنی کار نداره همه  متن رو بخون  بعد تیکه مربوط به خودتو پیدا میکنی فقط همون رو بخون بقیه رو نخون  چشمک  

 

1 _ توی خدمت بودم تا وارد قرار گاه شدم مورد لطف قرار گرفتم انقدر بشین پاشو بهم دادن که زانوم ورم کرد ولی خودتون بهتر میدونید انقدر رودار بودم که کم نیوردم ارشدمون خوشش امد مارو کرد ارشد ابخوری بعدشم ارشد تانکر بعدشم ارشد حمام از ارشد اولی تا این اخریه همش توی ده دقیقه بود  بعدشم ارشد انتظامات  اقا یه بازو بند به ما دادن که تو ارشد انتظامات هستی خب دمتون گرم حالا چه کار کنم  گفتم تو بعد اونای که سر دوشی دارن هستی همه کاره گردان بعد از سر دوشی دارا گفتم دمتون گرم کلی اواز خر در چمن خوندیم  بعد فردا صبحش درد سرا شروع شد  

باید به  چهار تا اسایشکاها سر میزدم همه رو از خودم راضی نگه میداشتم شوخی بگو بخند مسخره بازی  جدی هر رفتاری که بگی رو داشتم ولی کسی اخمم ندید تا یه روز ارشد اسایشگاه خودمون ما لباس شخصی داشتیم شوخی میکردیم که دیدم اقا دمشو به ما نشون داد گفت بهنام ببین من دم دروردم گفتم خب مبارکه من تازه مثل قرباغه دمم افتاده دیگه دم  ندارم  خلاصه سرتون درد نیارم دیدم داره صداشو میبره بالا من بگو خیلی اروم انگار که نه انگار اتفاقی افتاده رفتم  طرف ساک لباسام یکی یکی لباسام دروردم اون داشت به تن صداش اکو میداد  قشنگ ترش میکرد من اروم سر فرصت لباس میپوشیدم تا تمام شد کلاه هم رو گذاشتم رو سرم اروم امدم طرف ارشد اسایش گاه گفتم میدونی این چیه  ( بازو بند خودم نشونش دادم ) روش نوشته ارشد انتظامات یعنی تو زیر دست منی تو نظام تو باید به من احترام بزاری  بعدشم یه دادی زدم رو سرش که دمش رفت (......) خدا یک دادی زدم که کل قرار گاه ریختن بیرون  بعد دیم یارو دمشو گذاشته رو کولش  شروع کردم لباسام دروردن  دور بر خودم نگاه کردم دیدم بابا همه اروم شدن دارن با ترس نگام میکنن گفتم دمتون گرم چتونه چیزی شده  همه زدن زیر خنده  تموم شد وقتی داشتیم برای همیشه مرخص میشدیم  کلی مجبور شدم امضا  بدم رو بوسی کنم اشک بریزم جالبه که اون دوست ارشد اسایشگاهمون بچه های شهر خودشونم باهاش بای بای نمیدادن  

 

از خودم تعریف نمیکنم ولی یاد گرفتم چطوری توی یه جمع نقشه یه مبصر یا چه میدونم ارشد رو  رفتار کنم  هرچی بود تو دوره دبستان مامور بهداشت تو دوره راهنمای  مامور انتظامات بودم  کاری کردم که هیچوقت کسی از دستم ناراحت نباشه  وقتی دارم یکی رو باز خواست میکنم  قبول کن به خاطر کار اشتباهشه  

 

2_ یادمه وقتی برای اولین بار امد توی چت یکی بود به نام کلک یه اقای بزرگی بود  سن سالی داشت  و مستر روم روزی بود عجیب رفتارش به دلم نشست کسی جرات نداشت توی روم بد رفتار کنه ولی روم بسته ای هم نبود یعنی بچه ها همه شوخی میکردن ولی توهینی در کار نبود کسی که توهین میکرد خودش میدونست الان بن میشه  کلک شروع میکرد به شماردن معکوس طرف میرفت بیرون ولی یه نکته باحالی بود توی رفتار کلک ( پرویز خان ) اونم اون مدتی بود که شمارش معکوس میداد من منظورشو نمیفهمیدم تا یه روز ازش پرشیدم گفت بچه ها میدونن من مستر روم هستم  نباید بد بیرا یا حرف نا مربوط بزنن وقتی میزنه من هم میبینم باید برخورد کنم اون متوجه اشتباهش میشه وقتی شمارش معکوس شروع میشه اون توی اون یک دقیقه وقت داره ازدوستاش معذرت خواهی کنه تا وقتی برگرده راحت چت کنه  شاید برای خیلی ها گنگ باشه این حرف پرویز خان ولی برای من درس بود   درسی برای وقتی میخواستم مستر بشم  

منم سعی کردم  مثل اون بشم  چند وقت بعدش من مستر همون روم شده بودم پرویز خان دیگه نبود رفته بود  من جوجه اون چت شده بودم مستر اون چت و اون بزرگ مرد رفته بود  یه درس دیگه یه روز یکی میاد جای من رو میگیره  به همین راحتی  پس سعی کردم با همه طوری رفتار کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب اولین رفتار سعی کردم با همه دوستان رفتار کنم   چطوری  خیلی ساده شاید نمیرسیدم به همه سلام علیک کنم ولی برای همه یه وقت میزاشتم   و همون نکته ریز پرویز خان شمارش معکوس دیدم بابا با این شمارش معکوس وقتی دوستامم بن میکنم  باحاله  مثلا طرف پی ام میداد میگفت بهنام فقط یه کم طولانی ترش کن من حرف بزنم بعد بیرونم کن  این شوخی  این  بن کردن  مثل یه تنبیه خوب جواب میداد نه طرف دشمنت میشد  نه دل خور میشد نه بهش بر میخورد  خلاصه گذشت   ......... 

 

3_ خانوما اقایون همتون مهمونی رفتید  غیره ممکنه در  سال  یه ده باری نرید مهمونی بلاخره میرید از میزبان چه انتظاری دارید از نظر رفتار گفتم نه غذا پذیرای  دوست دارید  زن صاحب خونه یه سلام بهتون بده بره توی آشپز خونه  و مرد خونه هم همین طور یه سلام بهت بده بره توی مثلا اتاق کارش یا کتاب خونه اش شروع کنه کتاب خوندن یا دوست دارید بیاد کنارتون باهاتون خوش بش کنه بخنده  بحث کنه تو شوخیاتون شرکت کنه  .... صد درصد همه اگر میرن توی یه خونه به خاطر اخلاق خوبه صاحب خونه میرن نه به خاطر دست پخت خوبش پس چه خوبه به مهمونامون فقط با یه سلام پذیرای نکنیم بلکه  با روی خوش  تمام مدتی که در مهمانی ما هستند برخورد کنیم   

 

4_ ما یه جمعی هستیم توی چت همه با هم دوست و  خواه نا خواه مخالفانی داریم این نمیشه کسی بیاد بگه من دشمن ندارم من اگر بهترین بنده خدا هم باشم بلاخره ابن ملجم بدش میاد از من چه برسه من بهنام باشم خودم بکشم نمیتونم برای همه ادم های دور برم خوب باشم  پس دشمن های دارم خب بیایم یه حقم به دشمنامون بدیم و کاری نکنیم که این دشمن همیشه برای ما دشمن بمونه بیایم پل های پشت سرمون رو خراب نکنیم  بیایم اگر دشمنی هست فقط مال چت باشه   تا توانی دلی به دست اور که دل شکستن هنر نمیباشد   بیایم به همه افراد  یک چت حق بدیم و از حق خودمون نگذریم مگر در زمان های خاص  بیایم اگر مقامی دارید طوری رفتار کنید که دیگران از نشستن در کنار ما افتخار کنن نه برای مقامی که داریم بلکه برای اخلاق رفتار خودمون باشه  

بیایم وقتی قراره به یکی یه تذکر بدیم سعی کنیم طوری اون تذکر رو بذیم که  فکر نکنه من به خاطر مقاقم دارم دستور میدم بلکه بدونه دوستانه است دارم بهش پیشنهاد بهتر بودن رو میدم بیایم از خط نشون کشیدن دست برداریم  بیاید دوست باشیم  بیاید دوستتانه رفتار کنیم    

 البته اینارو من خودم هیچکدومشون رو ندارم ولی به خدا دارم سعی میکنم داشته باشم  چشمک  

  

5_ حسادت بدترین چیز که گریبان گیر من شده ولی به یه چیز خیلی باحال رسیدم وقتی حسادت میکنم به کسی به اون مقام میدم بزرگش میکنم برای خودم  توی ذهنم ازش یه بت میسازم  اگر غیر از این باشه پس بهش نمیشه گفت حسادت چون وقتی بتش کردی میتونی بهش حسودی بکنی  

 

6_ یادمه  از بچگی بهم مون میگفتن پیدا کردن دوست  خیلی اسونه ولی نگه داشتنش سخته  

 

 

7_ این  گفت شنود رو یکی برام معنی کنه " گنجشکی به خدا گفت لانه ای کوچک داشتم ،آرامگاه خستگیم بود ،سر پناه بی کسیم بود ،توفان تو ان را از من گرفت ،کجای دنیای ترو گرفته بودم ؟ خدا گفت ماری در لانه ات بود ، لانه ات را از تو گرفتم تا جانت گرفته نشود .  

 

8 _انسان های بزرگ شرایط را خلق میکنن  ،  انسانهای عادی تابع شرایط میشوند  

 

 

9 _ آبدارچی

صد سال تنهایی

بیــش از اینهــا آه آری

بیــش از این هــا می تــوان خامــوش مـاند

مــی توان ساعات طولانـی...... با نگاهــی چون نگاه مردگان ثابت

خیــره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجـان

در گلـی بی رنگ... در قــالی..... در خطــی موهوم بر دیـوار

مـی توان با پنجه های خشک پـرده را یک سو کشیـد و دیــد

... در میـان کـوچه باران تنــد می بـارد

کــودکی با بادبادک های رنگینش....ایستاده زیر یک طاقی

گــاری فرسـوده ی میـدان خـالی را.. با شتابی پرهیاهو ترک می گوید

می توان بر جـای باقی ماند در کنــار پرده ... امــا کــور ... امــا کــر

مـی توان فزیاد زد ... با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه دوست مــی دارم

مـی توان با زیرکـی تحقیر کرد هر معمای شگفتـی را

مـی توان تنها به حل جدولی پرداخت

مـی توان تنها به کشف پاسخـی بیهوده دل خوش ساخت

مـی توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب حاصلی پیوستـه یکسان داشت

مـی توان چشم تـو را در پیله ی قهرش دکمــه ی بیرنگ کفش کهنــه ای پنداشت

مـی توان چون آب در گودال خود خشکید

مـی توان زیبایی یک لحظه را با شرم .. مثل یک عکس سیـاه مضحک فوری

در تـــه صنــدوق مخفـی کرد

مـی توان با صورتک ها نقطــه ی دیوار را پوشانــد

مـی توان با نقش ها ی پوچ تر آمیخت

مـی توان هم چون عروسکهــای کـــوکـــی بود ... بـــا دو چشم شـیـشــه ای دنیای خود را دیـد

مـی توان با هــر فشار هرزه ی دستــی بی سبب فریــاد کرد و گفت : آه مــن بسیــار خوشبختم 

قصه عشق

تو مرا می فهمی من تو را می خواهم وهمین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی

 

 

روزی روزگاری یه پرنده ای زخم خورده در دنیا داشت واسه خودش زندگی می کرد.تنهای تنها بدون هیچ همراهی.دلش می خواست همراهی داشته باشه.اما نه با خودش می گفت همون بهتر که تنها باشم

 

.یک روزی یک نفر این پرنده رو دید.گفت این پرنده رو مال خودم می کنم.یک لونه درست کرد گذاشت رو پشت بومشون گفت اینجا نگرش می دارم.حالا وقت این بود که پرنده رو مال خودش کنه.رفت پرنده رو بگیره.به پرنده گفت حاضری مال من بشی؟گفت من نمی تونم مال کسی بشم تو این دنیایی که هیچ کس از معرفت و وفا بویی نبرده چطور می تونم به کسی اعتماد کنم و رو بامش بشینم.چه تضمینی هست که بعدا منو با سنگ از رو بامشون فراری نده؟.من به خودم قول دادم رو بام کسی نشینم.گفت حالا یک مدت رو بام ما بشین همه که مثل هم نیستن.من با بقیه فرق دارم.تو منو نمیشناسی.اگه می شناختی این حرفو نمی زدی.پرنده گفت باید فکر کنم.رفت و با خودش فکر کرد.با خودش گفت این دفعه با خودت بجنگ مقاومت کن ببین توانت چقدره.فرداش رفت و گفت باشه از امروز من پرنده ی توام.به پرنده گفت اگه از امروز مال منی نباید رو بام کس دیگه ای بشینی.فقط باید پرنده ی من باشی.پرنده با خودش فکر کرد و به خودش گفت خب من که کسی رو ندارم بعد بلند گفت باشه رو بام هیچ کسی نمی شینم.روزها گذشت و گذشت و گذشت.هر روز صاحب پرنده می اومد تا پرنده رو ببینه.اما پرنده حواسشو این دفعه جمع کرده بود.نمی خواست پرواز کردن یادش بره.هر روز چند ساعت می رفت پرواز می کرد.اگه یک کم دیر می کرد صاحابش دیوونه می شد زار زار گریه می کرد.می ترسید یا واسه پرنده اتفاقی افتاده باشه یا رو بام کس دیگه ای نشسته باشه.یک روز صاحب پرنده می خواست ببینه پرنده دوسش داره یا نه.گفت آهای پرنده دیگه نمی خوام اینجا باشی.برو.پرنده پرواز کردن خیلی خوب یادش بود.بدون هیچ حرفی بال هاشو باز کرد و رفت.اما هنوز دور نشده بود که صاحبش احساس تنهایی کرد فریاد صاحبش رو شنید که می گفت برگرد.من بدون تو نمی تونم.پرنده برگشت.بازم رفت تو لونه.روزها به همین منوال می گذشت و پرنده هنوز پرواز کردن فراموشش نشده بود.اما دیگه کمتر پرواز می کرد.خود پرنده هم دیگه داشت به صاحبش اعتماد می کرد.یک روز بازم صاحبش اومد پرنده رو امتحان کنه.گفت می خوام فراموشت کنم.پرواز کن و برو.پرنده این دفعه براش سخت شده بود.اما بعد از چند دقیقه گفت باشه میرم.بالهاشو باز کرد و پرواز کرد.باز صاحبش احساس تنهایی کرد فریاد زد پرنده برگرد.برگرد.من بدون تو نمی تونم.باز پرنده برگشت.روزها گذشت و گذشت و گذشت.دیگه پرنده از بام بلند نمی شد.اصلا پرواز نمی کرد.یک روز صاحبش بهش گفت پرنده دیگه مثل اولا دوست ندارم.پرنده خواست پرواز کنه.ولی دید بالهاش دیگه توان پرواز ندارن.صاحبش فهمید .ذوق کرد که پرنده پرواز کردن یادش رفته.پرنده گریه ش در اومد.آخه به خوش قول داده بود نباید پرواز کردن یادش بره. پرنده نتونست پرواز کنه و از اون روز این پرنده بود که می ترسید صاحبش بیرونش کنه.دیگه صاحبش واسش فرقی نمی کرد پرنده رو بام باشه یا نه.آخه مطمئن بود پرنده پرواز کردن یادش رفته ضمنا از تنهایی دیگه در اومده بود.این پرنده بود که منتظر می موند تا صاحبش بیاد.از اون روز دیگه پرنده یک روز خوش ندید.آـخه صاحبش فهمیده بود حتی اگه پرنده رو با سنگ هم بزنه پرنده تمی تونه پرواز کنه.واسه همین هر موقع می اومد پرنده رو می دید با سنگدلی یکی دو تا سنگ می زد به پرنده .پرنده ی بیچاره که پرواز کردن یادش رفته بود نمی تونست پرواز کنه.مجبور بود تحمل کنه و صاحبش انقدر به پرنده می خندید که هر روز واسه اینکه بیشتر بخنده سنگ های بزرگ تری رو به پرنده می زد.تا اون روز شوم رسید.صاحبش اومد.پرنده خیلی خوشحال شد.اما این دفعه سنگدل واقعا می خواست پرنده رو نابود کنه.دستش رو بلند کرد و سنگ بزرگی که به اندازه ی کل جسم پرنده بود به طرفش پرتاب کرد.پرنده دیگه نتونست تحمل کنه.از پشت بام افتاد.خواست پرواز کنه اما نشد.بالهاشو باز کرد.زخمی شده بود.دلش به حال خودش سوخت.اما دیگه رو زمین بود.حرکت کرد.چشماش پر اشک بود.از اون روز تا حالا پرنده دیگه پرواز نکرده.دیگه آواز نخونده.دیگه دونه نخورده.فقط یک گوشه ای نشسته تا عمرش تموم شه

صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن

مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت وکور در میان مر دمی با این مصیبت ها

صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است

هیچکس باور نداشت // هیچکس کاری به کار من نداشت // بنویسید بعد مرگم روی سنگ // با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ // او که خوابیده است در این گور سرد // بودنش را هیچکس باور نداشت

    ....  

خدایش با او صحبت کرد ....

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد....
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
«اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
خدا لبخندی زد و گفت...
«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
« همیشه»
 

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماماً در برگرفتن و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد، و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین متعلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.

و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد.

"خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شینده میشد، جواب داد:

" از من چه می خواهی"

ای خدا نجاتم بده!

واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

البته که باور دارم.

اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!

یک لحظه سکوت!! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.... گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده رامرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

دلم از آدما خیلی گرفته ...

بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه
بعضی‌ها شعرشان کهنه است، فکرشان نو
بعضی‌ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه
بعضی‌ها یک عمر زندگی می‌کنند برای رسیدن به زندگی
بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند

بعضی‌ها حمال کتابند
بعضی‌ها بقال کتابند
بعضی‌ها انباردارکتابند
بعضی‌ها کلکسیونر کتابند
بعضی‌ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان
بعضی‌ها اصلا‏ قیمتی ندارند
بعضی‌ها به درد آلبوم می‌خورند
بعضی‌ها را باید قاب گرفت
بعضی‌ها را باید بایگانی کرد
بعضی‌ها را باید به آب انداخت
بعضی‌ها هزار لایه دارند
بعضی‌ها ارزششان به حساب بانکی‌شان است
بعضی‌ها همرنگ جماعت می‌شوند ولی همفکر جماعت نه
بعضی‌ها را همیشه در بانک‌ها می‌بینی یا در بنگاه‌ها
بعضی‌ها در حسرت پول همیشه مریضند
بعضی‌ها برای حفظ پول همیشه بی‌خوابند
بعضی‌ها برای دیدن پول همیشه می‌خوابند
بعضی‌ها برای پول همه کاره می‌شوند
بعضی‌ها نان نامشان را می‌خورند
بعضی‌ها نان جوانیشان را میخورند
بعضی‌ها نان موی سفیدشان را میخورند
بعضی‌ها نان پدرانشان را میخورند
بعضی‌ها نان خشک و خالی میخورند
بعضی‌ها اصلا نان نمیخورند
بعضی‌ها با گلها صحبت می‌کنند
بعضی‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند
بعضی ها صدای آب را ترجمه می‌کنند
بعضی ها صدای ملائک را می‌شنوند
بعضی ها صدای دل خود را هم نمی‌شنوند
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمی‌دهند
بعضی ها در تلاشند که بی‌تفاوت باشند
بعضی ها فکر می‌کنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود می‌دانند
بعضی ها فکر میکنند پول مغز می‌آورد و بی پولی بی مغزی
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می‌کشند
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه می‌گیرند
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمی‌کشند
بعضی ها یک درجه تند زندگی می‌کنند، بعضی‌ها یک درجه کند
هیچکس بی‌درجه نیست
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما می‌خورند
بعضی ها در تمام زندگی‌شان نقش بازی می‌کنند
بعضی از آدمها فاصلة پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر، بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ

نمی دونم

قیمت یه روز بارونی چنده ؟
یه بعد از ظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری ؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی ؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده ؟
اگه نصف روز هم بنشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده در اومده نگاه کنی بوته اش ازت پول بلیت نمی گیره .  

چرا وقتی رعد و برق می یاد از زیر درخت فرار می کنی ؟
می ترسی برقش بگیردت . نه ، اون می خواد ابهتشو نشونت بده .
آخه بعضی وقت هایادمون می ره چرا بارون می یاد.این جوری فقط می خواد بگه که منم هستم.

آنچه بینی دلت همان خواهد وآنچه خواهد دلت همان بینی

چشم دل بازکن که  جان بینی          آنچه  نا دیدنی ست  آن  بینی

گر  به اقلیم عشق روی   آری          همه    آفاق    گلستان    بینی

بر  همه اهل آن زمین به  مراد          گردش    دور   آسمان    بینی

آنچه  بینی  دلت همان خواهد          وآنچه خواهد دلت همان بینی

بی  سر  و  پا   گدای  آنجا را          پای  بر   فرق   فرقدان   بینی

هم  در آن سر برهنه  قومی را          بر  سر  از  عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر  یک  را          بر  دو کون  آستین فشان بینی

دل  هر  ذره  را   که  بشکافی          آفتابیش    در      میان    بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی          کافرم  گر  جوی   زیان  بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق          عشق  را  کیمیای  جان   بینی

از  مضیق  حیات   در  گذری          وسعت  ملک   لا مکان   بینی

آنچه نشنیده گوشت آن شنوی          وآنچه نادیده چشمت آن بینی

تا به جائی رساندت  که  یکی          از  جهان   و   جهانیان   بینی

با یکی عشق ورز ازدل و جان         تا  با  عین الیقین   عیان  بینی

که یکی هست وهیچ نیست جز او

و حده   هو    لا    اله    الا    هو

 

دیشب یکی از مجریان محترم  شبکه فارس  این شعر خوند برام خیلی جالب بود امروز توی نت دنبال این شعر گشتم به نکته جالبی برخوردم  

اون  این که یکی از بیت های این شعر  شعار هستی ایران هست  هاتف اصفهانی این شعر نمیدونم چند صد سال پیش خونده ولی  دمش گرم که خوب خبر داشته از هم چیز  چشمک  تر خدا این بیت بخونید " دل هر ذره را که بشکافی *** افتابش در میان بینی "  دمش گرم  

 

چی بگم والا همین شعر انقدر زیباست که فکر کنم خوندنش خالی از لطف نباشه  پس بخونید به دفعات هم بخونید   چشمک  

 

ابدارچی

زسم سرخ عاشقی

این سبک جاودانه زیستن نیست که رسم سرخ عاشقی را در خزان خاطره ها فراموش کنیم. 

باید عشق را سرود. 

باید عاشق را ستود. 

باید عشق را نقاشی کرد بر بام آسمان دلها و باید عشق را فهمید. 

باید از کوی عشق گذر کرد.باید با ندای دل بانگ رحیل بر بست و نگذاشت در کوچه پس کوچه های زندگی به فراموشی سپرده شود. 

حیات واقعی را عاشقان یافتند و بس. زیرا که هنر زیبا زیستن را با عشق بر تابلوی حیات و با قلم معرفت و به رنگ محبت ترسیم کرده اند.خوب که به این تابلو نگاه می کنی معنای این جمله را می فهمی *عشق هنر مردان اهورایی است* عشق تنها یک واژه نیست. 

یک آسمان آبی     یک دریای بیکران     و یک بغل گل یاسی است که از عطرش پر و بال میگیری.دری است به خانه خورشید که اگر توان گذر از آن را یافتی به تنها معنی ماندن می رسی.عشق عهدی است آسمانی و ابدی که حتی مرگ در برابرش زانو می زند.اگر با عمق جانت گوش فرا دهی صدای پایش را می شنوی! در این نزدیکی هاست. 

آن را با تمام وجودت لمس کن و دمی در فضای شور انگیزش حنجره ات را جلا ده و وجودت را مطهر ساز. 

آن وقت می بینی که من و تو برای عاشقی آفریده شده ایم که عشق بنای خلقت است و عاشق حقیقی خداست.

میزان وفاداری زن و مرد

سلام دوستان گل و مهربان 

 

فکر کنم خیلی هاتون تو پستی که بهنام گذاشت تو نظرات جواب من رو خونده باشید.  

با خودم گفتم کاش به جای اونکه تو نظرات اون همه نوشتم و شاکی شدم توی یه پست همه رو می نوشتم و کاملتر هم می نوشتم اما خوب بازم دیر نشده.  

خوب خانومای محترم و همیشه در صحنه آماده برای جنگیدن با افکار پوچ این آقایون که فکر  

می کنن خیلی می دونن و خدا بهتر از اونا بنده ای خلق نکرده !!!!!!!!!! که عمراً همچین چیزی محاله!!!!!!! 

البته قبل از هر چیز و هر حرفی می خوام به نکته ای اشاره کنم تا خدای ناکرده جسارتی به کسی نشه. طرف صحبت من آقایونی که وجودشون مایۀ افتخار برای خانوادس و خداییش همیشه و در همه حال به فکر آرامش و آسایش خانوادشون هستن و با جون و دل خانوادشون رو دوست دارن نیست پس این آقایون محترم بهشون صمیمانه میگم که خیلی آقایید و امیدوارم خدا هیچوقت سایۀ شما را از سر خانوادتون کم نکنه که وجودتون یه نعمته. اما بقیه آقایون آب زیرکاه و دروغگو و نامرد با اونا اصلا میانه خوبی ندارم و فقط خدا بدونه با اینجور آقایون.  

و اما خانوم ها برای خانومای بزرگواری که با تمام وجود و با عشق و علاقه برای خانوادشون حتی از جونشون هم میگذرن و همیشه و در همه حال همراه همیشگی مرد خانواده هستن در سخت ترین شرایط هیچ وقت مردشون رو تنها نمیزارن و نمونه کامل یک زن هستن احترام زیادی قایلم و میگم که خیلی خانومید و بزرگوار و خوشا به حال خدا که بنده های خوبی مثل شما داره که همچو فرشتگانی در زمین می باشید. خیلی دوستون دارم و امیدوارم که من هم بتونم مثل شما باشم و تا آخر هم همانگونه باقی بمانم.   

خوب پس استثناها رو جدا کردم و کوچیک همشون هم هستم . 

حالا بریم سر اصل مطلب. می خوام یه ماجرای واقعی رو براتون بگم دوست دارم برداشتتون رو بدونم آخه خودم با شنیدنش حال بدی بهم دست داد و دلم خیلی به مظلومیت زن سوخت ! 

 و اما ماجرا چی بود ؟ 

 

در یکی از آخرین شب های ماه مبارک رمضان به اتفاق خانواده و یکی از فامیلامون به تالار بزرگ کشور رفتیم برای دیدن جشن رمضان که از شبکه 5 هم پخش میشد و فکر کنم خیلی هاتون دیده باشید این جشن رو. خلاصه برنامه به اون قسمتی رسید که مهمان دعوت میکردن و چون یک شب مونده بود به آخر ماه رمضان و عید فطر جشن گلریزان داشتند مهمانان ویژه ای دعوت داشتن و وقتی مهمان این قسمت اومد و بعد از صحبت های معمول به خاطر جشن گلریزان قرار شد  

برنامه ای از زندانیانی که به خاطر کمترین هزینه در بند هستند رو نشون بدن تا مهمان برنامه اگه می تونه کمکی بهشون بکنه. خانومی رو نشون داد که معلول بودن و شروع کردن به تعریف ماجرای زندگیشون. اون خانوم گفت که سال ها پیش با همسرم ازدواج کردم و مدتی بعد معلول شدم( که البته دلیلش رو یادم نیست) و خلاصه آقا وقتی میبینه خانوم فلجه و زمین گیر طبق معمول آقایون بی معرفت میره پی خوشی خودش و بعد با یک نفر دیگه ازدواج میکنه و از اون خانوم صاحب دو فرزند میشه. مدتی میگذره و خانوم دوم این آقا فیلش یاد هندستون میکنه و وقتی که حسابی آقا رو می تکونه میره و مهریشو به اجرا میزاره و آقا هم که دیگه آهی در بساط نداشته راهی زندان میشه و خانوم با خیال راحت میره پی کارش. خوب این تا اینجای ماجرا و اما قسمت جالب و آنچه که دل ما رو سوزوند : وقتی که اون خانوم میزاره میره و آقا هم که تو زندون بوده اون بچه های بینوا که سرپناهی نداشتن اون خانوم معلول سرپرستی بچه ها رو به عهده میگیره و با اون حال و روز و وضع بد مالی دلش نمیاد اون بچه ها رو به حال خودشون ول کنه و جالب این بود که با اون همه بی مهری اون مرد باز هم همون زن شد فرشته نجات مرد و فرزندانش و با طلب کمک از دیگران دنبال راهی برای نجات همسرش از زندان بود و اون مهمان بزرگوار بدهی اون مرد رو قبول کرد که شاید واقعا برای کسانی که وضع مالی خوبی دارن مبلغ ناچیزی بود اما ضربه ای که اون زن خورد از رفتار همسرش خیلی سخت و گرانبها بود و اون مرد اگه واقعا فکر کنه میبینه که به راستی چوب خدا صدا نداره!  

 من و خانومایی که باهاشون رفته بودیم تالار اشک تو چشامون پر شد . دلمون خیلی سوخت به حال اون زن معلول و خوب اینجا بود که هممون یکصدا گفتیم ( البته اون آقایان استثنا ببخشیدا دور از جون شماها اما آقایونی که خودشون میدونن چیکاره هستن و چقدر نامردن حقتونه هر چی بهتون بگن ) واقعا مردا آدمای نامرد و ..... هستن اون زن با اون همه بی وفایی باز هم از یاد همسرش غافل نشد . یه کم فکر کنید و میزان وفاداری و محبت رو تو این ماجرا محک بزنید.  

 

خوب سرتونو درد آوردم با حرفام ببخشید . 

  

شاد و سربلند باشید در پناه حق

دعا


سلاممممممم
شما خوبین ؟ من که خوبم مرسی چه خبرا؟
یه داستان دیگه نوشتم که شاید شنیده باشید ، خب من یه بار دیگه میگم که یادتون نره ( به قول بچه ها چشمک)
این داستانو عینا توی یه سایت خوندم ولی گفته باشم اونجا کپی نمیشد متحرک بود خودم همشو تایپ کردم هههه

لوئیز ردن زنی بود
با لباسهای کهنه و مندرس. ونگاهی مغموم.وارد خواروبار فروشی محله شد وبا فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند، در حالی که اصرار می کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم.
جان گفت نسیه نمیدهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان بود وگفت وگوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .
خواروبارفروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم می دهم.
لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست.
- لیستت را روی ترازو بگذار، به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر.
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار یاناباوری شروع ه گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو برابر نشد.
آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواروبار فروش با تعجب ودلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته شده است .
کاغذ لیست خرید نبود.
دعای زن بود که نوشته بود :

ای خدای عزیزم،

               تو از نیازم باخبری خودت آن را برآورده کن.

مغازه دار با بهت جنـس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد ورفت.
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد وگفت:

تا آخرین پنی اش می ارزید.

      **************
فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...

دعا بهترین هدیه ی رایگانی است که میتوان به هرکس داد و پاداش بسیار برد.

 
خب یادتون نره واسه ما هم دعا کنید و نظرررررر بذارید

اختلاف بین زن و مرد

سلام   

 

دوستان بنده قصد توهین کردن به خانوم های محترم ایرانی رو ندارم اگر نوشته من طوری بوده که این برداشت رو برای شما داشته من من میخواستم توهین کنم رسما معذرت میخوام  ازتون طلب بخشش دارم  

خانوم ها به خدا نوشته های من انقدر جدی نیستند که شما اینطوری میگید ولی به روی دودیده منت در مورد اونم حرف میزنم  میخواستم در جواب بعضی از دوستان بنویسم که اره بازم مردا انقدر خوبن زن ها بد ولی فعلا نمینویسم میام در مورد مرد های بد مینویسم  

 

دیروز بعد از این نوشتم یکی امد تو پی ام من گفتم سلام فلانی  گفت علیک سلام  گفتم بزار دستت ببوسم اون گفت این چه کاری بابا بی خیال منم بی خیال شدم بعد نظر در مورد وبلاگ رو اونجا بهم داد  یه چیزی مثل نظر افسون خانومی بود  

 

خانوم ها محترم من دارم در مورد مرد ها مینویسم به نظر شما اون جنس نری که  چشمش به دست زنش هستش مرد . یا اونی که تمام درامد خانوادشو میبره برای مواد مصرف میکنه میشه بهش گفت مرد . یا اونی که فلان میکنه بهمان میکنه نه به این ها نمیشه گفت مرد ما کارشون نداریم   

ولی زن های که با این ها زندگی میکنن خدای جا داره بهشون  تبریک بگیم بابت جهادی که دارن میکنن میشه گفت یه نوع جهاد . مثل زنی که در همسایگی ماست شوهرش نگهبان آپارتمان مجاور ماست  زن این اقا که همیشه برام محترم بوده میرفت خونه همساده های دور بر کمک همسایه ها میکرد یه پولی در میورد مشالا با همین کار کردناش یه ماشین خرید با ماشینم اول صبحی سرویس میبره میاره  موقعه های بیکاریش میره بالا شهر کار میکنه پول میگیره دیگه با کلاس شده ولی شوهرش هم چنان  نقطه چین . من اون مرد رو مرد نمیدونم که درموردش حرف بزنم درسته زنش خیلی خوبه انقدر که مردی  شوهرشو برده زیر سئوال  چشمک  

 

ولی در جواب صوفیا ...  

خاطره 

 یادمه یه بار یکی تعریف میکرد که فلانی شوهر خیلای خوبی داره کمک زنش ظرف میشوره لباس های زنشم مرده میشوره از این کارا  و به به چه چه که عجب مرد خوبیه عجب مرد باحالیه زن های مردم شانس دارن از این حرفا گذشته چند ماه بعدش شایدم به سال برسه شنیدم مرده که به به چه چه پشت سرش بوده رفته زن گرفته وای روم به دیوار چرا  ؟  نمیدونم همه مردا فلانند بهمانند بسانند وقتی خوب بود اون مرده خوب بود وقتی بد شد همه مردا بد شدن ... 

اون زندگی نبود که اون مرده داشت این زندگی مال خانواده های که مرد زن پا به پای هم کار میکنن پول در میارند خرج میکنن ولی خوب میدونید که خیلی از زن ها کار نمیکنن کارم که بکنن توی ایران زیاد مرسوم نیست مردی بیاد از این کارها بکنه  ولی وقتیم که مجبورش کردید از این کار ها بکنه بدونید داره بهش سخت میگذره چون اونم دوست داره یه کم راحت باشه ( راحت طلب  یا  اسمشو بزارید تن پرور ) البته توی خونه خودش نه جای دیگه  

یعنی وقتی مجبور شد کار های بیرون(که وظیفش ) انجام بده  بیاد توی خونه هم کار کنه این مرد فراری میشه خواه نا خواه فراری میشه .... 

 ادامه دارد

آبدارچی