حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

صد سال تنهایی

بیــش از اینهــا آه آری

بیــش از این هــا می تــوان خامــوش مـاند

مــی توان ساعات طولانـی...... با نگاهــی چون نگاه مردگان ثابت

خیــره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجـان

در گلـی بی رنگ... در قــالی..... در خطــی موهوم بر دیـوار

مـی توان با پنجه های خشک پـرده را یک سو کشیـد و دیــد

... در میـان کـوچه باران تنــد می بـارد

کــودکی با بادبادک های رنگینش....ایستاده زیر یک طاقی

گــاری فرسـوده ی میـدان خـالی را.. با شتابی پرهیاهو ترک می گوید

می توان بر جـای باقی ماند در کنــار پرده ... امــا کــور ... امــا کــر

مـی توان فزیاد زد ... با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه دوست مــی دارم

مـی توان با زیرکـی تحقیر کرد هر معمای شگفتـی را

مـی توان تنها به حل جدولی پرداخت

مـی توان تنها به کشف پاسخـی بیهوده دل خوش ساخت

مـی توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب حاصلی پیوستـه یکسان داشت

مـی توان چشم تـو را در پیله ی قهرش دکمــه ی بیرنگ کفش کهنــه ای پنداشت

مـی توان چون آب در گودال خود خشکید

مـی توان زیبایی یک لحظه را با شرم .. مثل یک عکس سیـاه مضحک فوری

در تـــه صنــدوق مخفـی کرد

مـی توان با صورتک ها نقطــه ی دیوار را پوشانــد

مـی توان با نقش ها ی پوچ تر آمیخت

مـی توان هم چون عروسکهــای کـــوکـــی بود ... بـــا دو چشم شـیـشــه ای دنیای خود را دیـد

مـی توان با هــر فشار هرزه ی دستــی بی سبب فریــاد کرد و گفت : آه مــن بسیــار خوشبختم 

دومین نوشته

 

امشب زمین خون گریست

امشب آسمان سیاه  پوشید، حتی هنگامه ی سحر جامه اش را عوض نکرد

درآن دم از آفتاب اجازه گرفت

یک روز دیگر شب باشد و سیاهی اش را بر همه جا بگستراند

ولی آفتاب اجازه اش نداد

چرا که رفتنی ارزشش را دارد ولی ماندنی نه !

 

ب.و   _/\//\/

مرگ زیر درخت به سادگی نسیم

 

مرده ایم ما ، همچون تمامی مردگان، مرده ایم ما در تفرجگاه خورشید

مرده ایم ما در چراگاههای ستارگان، مرده ایم ما در پشت بام سنگی باورهای مردم

ماه را نه در آسمان بلکه در آب جستجو می کنم، چرا که ماه در آسمان برای زنده هاست

نه مردگان.

 

ب.و   _/\//\/

یه نوشته

 

آتشین چوبی که صدای بادی است که باد نوای بارانی دارد

و باران چکه های قطره مانند آب است، آبی که خاک آتش خورده ی باد

را آرام می کند و نردبان بلندم ستیغ آسمان را فتح می کند

 تا ذره ی به ظاهر سپید طلایی برف را به سویم روانه کند

هرچند با تلالو درونی خویش به او رنگ دهم ، صدها رنگ و یک جا هم بی رنگ بی رنگ.  

 

ب.و   _/\//\/

 

قلب تو قلب من

 

 

برای زیستن دو قلب لازم است.

قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند

قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم

تا انسان را کنار خود حس کنم....!

  

      شاملوی کبیر

شبگرد مغرور

 

وقتی مردی که با ساز پیانو مانندش که صدای ویولون، ارگ و چیزهایی دیگر را دارد

از کوچه مان می گذرد و آهنگ شاد یا غمگین یا می زند، یا سلطان قلبی را می نوازد

که دیگر قلبی را تحریک نمی کند، فرقی ندارد و گه گاه نیز با آن می خواند...،

و در تاریکی، زیر کاغذ سیاه شب و زیر چراغهای بلند روشن که

مانند مداد سفید بر روی آن کاغذ است راه می رود، حال و هوای کوچه عوض می شود

شاید حس یک حس غیر واقعی را دارد

چرا که اینجا کمتر ازین اتفاقات می افتد.

او هرچه نباشد یک هنرمند است چرا که موسیقی می نوازد ولی مردمانی هستند که

برایش ارزشی قائل نمی شوند...مردی که شبها را دوست دارد از جلو خانه های

ما می گذرد، اندوه از غم تک تکشان فرو می ریزد، که صدایشان غم ناک است.

در لحظه ی نواختن، صدای دیگر از قبیل موتورهای وحشتناک و صدای فریاد آدمیان

را نمی شنوم، خوب است چرا که حسش خوب است.

ولی پس از چند دقیقه و دور شدن زنگ موسیقی، دوباره همان روال قدیمی، صداهای

آزار دهنده و در آخر صدای ماشین شهرداری که او هم به نحوی می خواهد به ما

هشدار دهد و پایان یک شب کمیاب برای کسانی که نمی دانند و نمی خواهند بدانند. 

  

ب.و   _/\//\/

واسه بچگی همه ی آدم بزرگا

.تو بچگی بهمون یاد دادن وقتی به یه بزرگتری رسیدی،تو اول سلام کن؛

  اما نگفتن وقتی بزرگ شدی مجبورت می کنن به کوچیکتر از خودت سلام کنی.

.تو بچگی می گفتن اگه گناه کردی اول به خدا بگو و ازش معذرت بخواه بعد هم به پدر و مادر؛

   نگفتن وقتی بزرگ شدی و یه گناه کردی پشت بندش گناه کن و تو پیری از خدا طلب مغفرت کن.

.تو بچگی یادمون دادن آسمون آبیه، دریا هم آیه؛

   ولی نگفتن اگه تو جوونی دریای دلت سیاه بشه آسمونتنم سیاه میشه مثه شب.

. تو بچگی وقتی می خواستی از چراغ راهنمایی رد بشی، می گفتن اول به چپ نگاه کن بعد به راست؛

   اما نگفتن تو جوونی پشت چراغ قرمز ایمان بالا رو نگاه کن یا جلوتو.

.تو بچگی فراوون دعوا می کردی، بعدش سریع آشتی آشتی؛

   اما نمی دونستی تو جوونی یه دعوا می تونه زندگیتو از هم بپاشه.

. تو بچگی تنها عذاب وجدانت ننوشتن مشق شبت بود؛

     نمی دونستی تو جوونی ممکنه عذاب وجدان باعث خود کشیت بشه.

. تو بچگی می دویدی می دویدی ولی مطمئن بودی یکی همیشه کنارت یا پشتت وایساده که

    اگه افتادی بگیرت؛اما تو جوونی همه جات رو خالی می بینی.

. تو بچگی اگه به مداد رنگی دوستت حسودیت می شد می رفتی خونه یکی بهترشو می خریدی؛

     نمی دونستی بعدا اگه به چیزی حسودیت بشه،اونو از دست کسی که دارتش در می آری

     یا می  دزدیش.

. تو بچگی اگه به دختر همسایه ات می گفتی سلام، بابات می گفت آفرین پسرم اما به همه سلام نکن ؛

     اما تو جوونی اگه به دختر همسایه گفتی سلام اولش بابایه دختره میاد دعوا بعدشم یه هفتگی زنت

      می دن.

. تو بچگی اگه با دیدن کارتون تلویزیون خسته می شدی و ولش می کردی؛

     حالا اگه 24 ساعت آسمون ذو ستاره هاشو بشماری خسته نمی شی.

. تو بچگی اگه دلت می خواست یه آدم بزرگ بشی حالا می بینی که هنوز ؛

    راحت بازه چون نصف مسیر رو طی کردی، چون تو انسانی، چون تو می تونی، چون

    تو خدارو داری.

 

  

     ب.و   _/\//\/

داد زدن روی آب….!

تا کی با کلماتی که می نالند ،کلماتی که فریاد می زنند

کلماتی که وحشیانه آواز می خوانند ،کلماتی که حزن خشن خود را می سرایند

بازی کنیم........

تا کی خواستهامان را با یکدیگر تقسیم کنیم.؟!

پس کی مجالی برای خود یاببیم.؟!

پس کی آسمان را ، پهنه یکویر را برای خود برش دهیم.؟!

پس چه زمانی سر بر زمین خود بنهیم و زمان را از بند بودن آزاد کنیم......

......؟!                       

        ب.و      _/\//\/

سایه روشن

الان که داشتم نوشته های بقیه رو می  خوندم متوجه شدم

که یه بار هم بیاید حرفایی که تو زمان نومیدی نشتید رو آپ کنید....

این یکیشه  مال  دوران زجر روحیه...

     

من هستم بهراد با قلبی خالی از ایمان با سری خالی از شور

با دستانی خالی از دستی یاری دهنده ،با خدایی که آنرا در

تاریکی زنگاروار درونم کشته ام ،با ذهنی که آنرا اسیر پوچ کرده ام

با نگاهی فراسوی عالم اما تهی از یک لحظه درنگ.

گناه از بیشه ی رگهایم بیرون می خیزد اما من آن گناه کار نیستم

دروغ را دوست می دارم بدون آنکه بدانم دروغ بود آنچه بخود گفتم

گول می زنم وجور پیر تنهایم را.

عرق زردی بر بدنم نشسته است.خدا دیگر مرا نخواهد بخشید اگر خدایی باشد.

چگونه می شود مرگ خودت را توجیه کنی که مرگ من با بقیه مرگها فرق داشت.

فردای دلهره آور

سلام  دوستان  بهراد 

برگشتن  برای همیشه! 

فعلا  کوتاه  کوتاه

کی میشه  کی  یکی از راه برسه  زنگ بزنه..................

در ووا کنی بگهههههههه   پخ    ..............  از تعجب  حیرت کنی.............

خدای  من باورت نشه   باور  نکردنی باشه  که خودشه   خودش  ............

نغمه  هم   خاطره ایست   بی بیش و کم

بدرود  ای نور ستارگان