وقتی مردی که با ساز پیانو مانندش که صدای ویولون، ارگ و چیزهایی دیگر را دارد
از کوچه مان می گذرد و آهنگ شاد یا غمگین یا می زند، یا سلطان قلبی را می نوازد
که دیگر قلبی را تحریک نمی کند، فرقی ندارد و گه گاه نیز با آن می خواند...،
و در تاریکی، زیر کاغذ سیاه شب و زیر چراغهای بلند روشن که
مانند مداد سفید بر روی آن کاغذ است راه می رود، حال و هوای کوچه عوض می شود
شاید حس یک حس غیر واقعی را دارد
چرا که اینجا کمتر ازین اتفاقات می افتد.
او هرچه نباشد یک هنرمند است چرا که موسیقی می نوازد ولی مردمانی هستند که
برایش ارزشی قائل نمی شوند...مردی که شبها را دوست دارد از جلو خانه های
ما می گذرد، اندوه از غم تک تکشان فرو می ریزد، که صدایشان غم ناک است.
در لحظه ی نواختن، صدای دیگر از قبیل موتورهای وحشتناک و صدای فریاد آدمیان
را نمی شنوم، خوب است چرا که حسش خوب است.
ولی پس از چند دقیقه و دور شدن زنگ موسیقی، دوباره همان روال قدیمی، صداهای
آزار دهنده و در آخر صدای ماشین شهرداری که او هم به نحوی می خواهد به ما
هشدار دهد و پایان یک شب کمیاب برای کسانی که نمی دانند و نمی خواهند بدانند.
ب.و _/\//\/
خدایی اهنگ این رهگذار بعضی وقتها از قشنگترین شاهکارهای موسیقی هم قشنگ تره!
هم چنان چشم به چشمان تو دارم ای دوست
گوشه چشمی بنما بر دل زارم ای دوست
هر شبم نقش تو ماه شب چشمان من است
روزها در شب هجرت بشمارم ای دوست...