حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

زنان زیبا

 

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می کنی؟

مادر فرزند را در آغوش گرفت و گفت: نمی دانم فرزندم. نمی دانم.

پسرک نزد پدرش رفت و گفت: پدر! چرا مادر همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟

پدر تنها دلیلی که به  ذهنش رسید این بود: زنها همه بی هیچ دلیلی گریه می کنند. پسرک متعجب شد. و او هنوز از اینکه چرا زنها به راحتی گریه می کنند متعجب بود. تا اینکه شبی در خواب دید با خدا سخن می گوید. از او پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟

خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام. به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند سنگینیه زمین را تحمل کند به بدنش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد. به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به اواشکی داده ام هرگاه نیاز داشت تا هر هنگام که خواست، فروبریزد این اشک را منحصراً برای او، خلق کرده ام تا بتواد از آن استفاده کند.

زیبایی یک زن در لباسش، موها، یا اندامش نیست، زیبایی زن را باید در چشمانش جست وجو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماماً در برگرفتن و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد، و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین متعلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.

و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد.

"خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شینده میشد، جواب داد:

" از من چه می خواهی"

ای خدا نجاتم بده!

واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

البته که باور دارم.

اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!

یک لحظه سکوت!! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.... گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده رامرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

نمی دونم

قیمت یه روز بارونی چنده ؟
یه بعد از ظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری ؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی ؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده ؟
اگه نصف روز هم بنشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده در اومده نگاه کنی بوته اش ازت پول بلیت نمی گیره .  

چرا وقتی رعد و برق می یاد از زیر درخت فرار می کنی ؟
می ترسی برقش بگیردت . نه ، اون می خواد ابهتشو نشونت بده .
آخه بعضی وقت هایادمون می ره چرا بارون می یاد.این جوری فقط می خواد بگه که منم هستم.

زیبا

سلام 

یه روزی یه روزگاری یه دختر و یه پسری با هم دوست بودن دختر خیلی پسرو دوست داشت و پسر خیلی دخترو، اما پسر کور بود. یه روز پسر به دختر می گه اگه من چشم داشتم و می تونستم تو رو ببینم هیچ وقت از پیشت نمی رفتم، بعد از مدتها یه نفر چشماشو به پسر هدیه داد، پسر خیلی خوشحال شد و رفت که دوست دخترشو ببینه، وقتی اونو دید، دید که اون کوره، پسر به دختر گفت برو من دیگه تو رو نمی خوام، دختر در حالی که گریه می کرد لبخند تلخی بهش زد و گفت برو ولی مراقب چشمام باش......

زیبا

نمی دونم چرا دنیا اینطوریه

یه روز نگاه می کنی می بینی اینقدر آدم درو برت هست که نمی دونی کدومشونو بیشتر دوست داری

اینقدر درو برت شلوغه که خودتو گم می کنی

اینقدر آدما زیاد می شن که فکر می کنی کی هستی

ولی یه روز می بینی هیشکی درو برت نیست

همه رفتن

تو موندیو خودت

فکر کنم این جواب مغرور بودن آدماست

خدایا چرا دنیا اینطوریه

به قول دکتر شریعتی می گه دنیارو بد ساختن و .......

پازل زندگی

    زندگی هر آدمی مثل پازل می مونه پر از تیکه های مختلف. که هر کسی به طریق خودش اونو کامل می کنه. گاهی پازل آدما با هم قاطی می شه. سرمونو می ندازیم پائینو تند تند برای اینکه از بقیه عقب نمونیم شروع می کنیم به انتخاب تیکه ها. سعی می کنیم بیشتر تیکه برداریم و هر جور که شده همرو تو پازلمون جا بدیم. یه دفه می بینم دیگه جایی واسه گذاشتن تیکه جدید نداریم در حالی که دو تا تیکه اضافی را محکم تو دستامون نگه داشتیم . اوقته که از روی پازلمون بلند می شیم در حالی که فکر می کنیم کاملش کردیم. بهش که نگاه می کنیم میخوره تو ذوقمون . اینقدر تیکه تو پازلمون اضافیو اشتباهیه که اصلاً شکل پازل تغییر کرده . بر می گردیم به عقب به تقویم پشت سرمون نگاه می کنیم . بهار، تابستون، پائیز، بهار...... و ... و ...و .... چهل سال ، وقتی به جلو نگاه می کنیم می بینیم که نه تنها نتونستیم پازلمونو درست کنیم، پازل خیلیارو ناقص کردیم.....

نامردی

سلام

   یه روزی روزگاری یه مسافر گذشت از دروازه دلم .پیاده قدم می زد تو جاده وجودم. هر جا که پا می ذاشت عطر قدماشو جا می ذاشت. مسافر به همه جای وجودم سفر کرد. به هر جا که می رسید فریاد شادی می کشید چون به نظرش چیزاییرو می دید که انگار هیچ وقت ندیده بود. وقتی به رگ و خونم رسید گفت این دریای عشقه من عاشقه ذره ذرشم و چه شیرینه شنا تو این دریای عشق. تصمیم گرفت که بمونه. برای خودش تو قلبم یه خونه ساخت. یه خونه که همیشه توش احساس آرامش می کرد. اینو همیشه و هر شب به خدای خودش می گفت.حالا دیگه آینه وجودم چشمای اونو بودو بس. حالا دیگه آسمون قلبم همیشه آفتابی بود که مبادا از خواب بیدار بشه و چشماش هوای ابری دلمو ببینه و دلش بگیره. حالا دیگه همه وجودم خوشحال بود چون خیلی وقت بودن که یه همچین مهمون عزیزی نداشتن. تا اینکه یه روز وقتی با تمام وجودم احساس می کردم قلبم  به سر و سامون رسیده، مسافر وسایلشو جمع کرد و رفت و قلب کوچیکمو تنها گذاشت. با اینکه بی خبر رفته بود اما برام یه نامه گذاشته بود  اینجا دیگه برام تکراری شده میرم به دیاری جدید. قلبم شکست چون همون موقع مسافر دروازه دلمو محکم به هم کوبید اما صدای من تو این صدا گم شد. آی مسافر کلید قلبم................

این حرف دلم بود حرف دل دل دل