حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

عشق بی پایان

 پیر مردی صبح زود از خانه اش خارج شد. 

 در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.  

 عابرانی که رد می شدند  به سرعت او رابه اولین درمانگاه رساندند.  

 پرستاران ابتدا زخم های پیر مرد را  پانسمان کردند . 

 سپس به او گفتند: (( باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت 

 آسیب یا شکستگی نداشته باشه.))  

 پیر مرد غمگین شد و گفت: من عجله دارم و نیازی 

  به عکسبرداری ندارم .پرستاران دلیل عجله اش را پرسیدند . 

 پیر مرد گفت: زنم  در خانه سالمندان است. 

 هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او می خورم. 

 نمی خواهم دیر شود!!!!  

 پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم. 

 پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم . او آلزایمر دارد.  

 چیزی را متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد!...  

 پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید  

 چرا هر روز پیش او می روید ؟ 

 پیر مرد با صدایی گرفته گفت:

 من که می دانم او چه کسی است........

نظرات 2 + ارسال نظر
آبدارچی چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:42

چیزی نمیشه گفت مگر اینکه کاش همه ما یه جفت این طوری داشته باشیم چشمک

البته خودم الزایمر نگیرم سخته

عدد چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 22:16

بابا ای ول کارش درست دست مریزاد . . . جای هیچ حرفی رو نذاشته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد