شب یَلدا یا شب چِلّه آخرین شب آذرماه، شب پیش از نخستین روز زمستان و درازترین شب سال است. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام آن را مبارک میدارند و این شب را جشن میگیرند.
این شب در نیمکره شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن شب به بعد طول روز بیشتر و طول شب کوتاهتر میشود.
ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر میشوند و تابش نور ایزدی افزونی مییابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید میخواندند و برای آن جشن بزرگی بر پا میکردند.
پیشینهٔ جشن
یلدا و جشنهایی که در این شب برگزار میشود، یک سنت باستانی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار میکردهاند. در این باور یلدا روز تولد خورشید و بعدها تولد میترا یا مهر است. بسیاری بر این باورند که ریشهٔ پاسداشت شب چله میراث قوم کاسپیان است. کاسپها از اولین اقوام بومی ایران هستند .انها مردمانی با چشمهای سیاه رنگ و موهای بور بودند که ابتدا در [[تالش گیلان امروزی سکنی گزیده اند وودر زبان تالش به دریای خزر کهاسپین میگفتند که بعدها درکتب خارجی به کاسپین مشهور گشت پس از چندی به نقاط دیگر ایران مهاجرت کردند. کاسپها قوم نیرومندی بودند و تمدن توانمندی را پایهگذاری کردند. از جمله تمدنهای آبی (Hydraulic Civilizations) که میتوان از زیگورات چغازنبیل، آسیابها و قناتهای دزفول و شوشتر بهعنوان آثار باقیمانده از تمدن کاسپها نام برد. همچنین پلهای بسیاری با نام آناهیتا در سراسر ایران ساختند و با ساخت چهارتاقیهایی توانستند انحراف ۲۳ درجهٔ مدار زمین در گردش به دور خورشید را اندازهگیری کنند. کاسپها با استفاده از این ابزار به تقویمی دقیق دست یافتند و دریافتند که پس از آخرین شب پاییز بر طول روزها اندکاندک افزوده شده و از طول شبهای سرد کاسته میشود.
این جشن در ماه پارسی «دی» (تولد دوباره خورشید) قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بودهاست که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. واژهٔ روز (DAY) در زبان انگلیسی (که همریشه با زبانهای کهن آریایی است) نیز از نام این ماه برگرفته شدهاست. نور، روز و روشنایی خورشید، نشانههایی از آفریدگار بود در حالی که شب، تاریکی و سرما نشانههایی از اهریمن. مشاهده تغییرات مداوم شب و روز مردم را به این باور رسانده بود که شب و روز یا روشنایی و تاریکی در یک جنگ همیشگی به سر میبرند. روزهای بلندتر روزهای پیروزی روشنایی بود، در حالی که روزهای کوتاهتر نشانهای از غلبهٔ تاریکی و اهریمن بر زمین.
هنگام توسعهٔ آیینهای رازآمیز در اروپا و سرزمینهای تحت فرمانروایی امپراطوری روم و پیش از از پذیرفتن آیین مسیحیت، رومیان هر ساله در روز 17 دسامبر در جشنی به نام ساتورنالیا به سیاره کیوان (ساترن)، ایزد باستانی زراعت، احترام مینهادند. این جشن تا هفت روز ادامه میافت و انقلاب زمستانی را شامل میگردید. از آنجا که رومیان از گاهشماری یولیانی در محاسبات خود استفاده مینموند روز انقلاب زمستانی به جای 21 یا 22 دسامبر حدوداً در 25 دسامبر واقع میشد. هنگام عید ساتورنالیا، رومیها اقدام به برپاداشتن جشن و سرور، به تعویق انداختن کسب و کار و منازعات، هدیه دادن به همدیگر و آزادکردن موقتی بردهها مینمودند. همچنین آیین رازآمیز میترائیسم، بر پایه پرستش ایزد باستان ایران زمین، میترا در سرزمینهای تحت فرمانروایی روم باستان اشاعه زیادی یافته بود و بسیاری از رومیان، رویداد بلندتر شدن روزها به دنبال انقلاب زمستانی را با شرکت کردن در مراسمی به منظور بزرگداشت میترا، جشن میگرفتند. این جشنها و سایر مناسک تا روز اول ژانویه ادامه میافت که رومیان انرا روز ماه و سال جدید میدانستند. پس از استیلای مسیحیت در اروپا، آداب و رسوم آیین مهر که در زندگی مردم و بهخصوص در میان رومیان نفوذ کرده بود همچنان باقی ماند و با آمدن دین جدید رنگ نباخت. کلیسای کاتولیک روم روز 25 دسامبر را به عنوان زادروز مسیح برگزیند تا به مراسم پگانیسم در آن زمان معنا و مفهوم مسیحی بخشد. برای نمونه، کلیسا جشن زادروز میترا خدای نور و روشنایی را با جشن بزرگداشت زادروز عیسی که عهد جدید او را نور و روشنی جهان مینامد، جایگزین نمود تا از التقاط این دو مناسبت نفوذ بیشتری بر زندگی مردم داشته باشد و بزرگترین جشن آیین مهر را در خود حل کنند. اکنون کلیسای کلیسای ارامنه روز ششم ژانویه را که گفته میشود روز غسل تعمید مسیح میباشد را به عنوان روز میلاد مسیح جشن میگیرند. تاریخدانان تاریخ دقیق زادروز عیسی را نمیدانند، اما مسیحیان با رجوع به اناجیل و با توجه به اشارههای آن به فصل زراعت و اعتدال هوا میلاد مسیح را در اعتدالین (بهار یا پاییز) واقع میدانند. ایرانیان باستان این شب را شب تولد الهه مهر «میترا» میپنداشتند، و به همین دلیل این شب را جشن میگرفتند و گرد آتش جمع میشدند و شادمانه رقص و پایکوبی میکردند.آن گاه خوانی الوان میگستردند و «میزد» نثار میکردند. «میزد» نذری یا ولیمهای بود غیر نوشیدنی، مانند گوشت و نان و شیرینی و حلوا، و در آیینهای ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی میگستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآوردهها و فرآوردههای خوردنی فصل و خوراکهای گوناگون، از جمله خوراک مقدس و آیینی ویژهای که آن را «میزد» مینامیدند، بر سفره جشن مینهادند.
ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوههای البرز به انتظار باززاییدهشدن خورشید مینشستند. برخی در مهرابهها (نیایشگاههای پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول میشدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شبهنگام دعایی به نام «نی ید» را میخوانند که دعای شکرانه نعمت بودهاست. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ میخواندند و به استراحت میپرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز مینامیدند). در این روز عمدتاً به این لحاظ از کار دست میکشیدند که نمیخواستند احیاناً مرتکب بدی کردن شوند که میترائیسم ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ میشمرد.
ریشه واژه یلدا
واژه «یلدا» واژه ایست برگرفته از زبان سریانی (که از لهجههای متداول زبان «آرامی» است) به معنای تولد. زبان «آرامی» یکی از زبانهای رایج در منطقه خاورمیانه بوده است. (برخی بر این عقیده اند که این واژه در زمان ساسانیان که خطوط الفبا از راست به چپ نوشته می شده، وارد زبان پارسی شده است).
تأثیر یلدا در جشنهای دیگر اقوام
البته آن طور که از متون مقدس مسیحیان (کتاب مقدس : عهد جدید) برمی آید، تولد عیسای مسیح در یکی از اعتدالین (اعتدال بهاری یا پاییزی) صورت گرفته است و نه در زمستان.(چنانکه در «انجیل» آمده است که در زمان تولد مسیح «چوپانان گلههای خود را به چرا می بردند») همانگونه که مورخین قرون اولیه انتشار مسیحیت روایت می کنند، تغییر تاریخ جشن میلاد مسیح(کریسمس) و انطباق آن بر سالروز تولد میترا، توسط کنستانتین کبیر و به مشاورت کلیسا، به منظور جایگزین نمودن آن با جشن انقلاب زمستانی یا زادروز خورشید بوده است.
سلام به همگی
میبینم که همه کم پیدا شدن فکر میکردم فقط من کم پیدا شدم اما انگار اینجورا نیست
کجایید شماها ؟ چرا کسی پیداش نیست اینجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا نکنه گرفتاری داشته باشید و این حرفا !!!!
راستش تو وبلاگ یکی از دوستانم مطلبی خوندم که خیلی خوشم اومد خیلی جالب بود برام گفتم شما هم بخونید بد نیست حالا برای شما هم می نویسم بخونید جالبه.
" وزن یک لیوان آب "
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت
که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم
چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به
شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان
خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه!
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه
در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید
اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگهشان دارید، فلج تان می کنند
و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و
پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید هر
روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و
چالشی
که برایتان پیش می آید ،برآیید ...
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است ...
راستی یادم رفته بود عید رو تبریک بگم ببخشیدطوری نیست حالا میگم!
عــــیــــد ســـعـــیـــد غـــدیـــر خـــم بـــر تـــمــامــی
عـــزیــزان مــبــارک بـــاد
البته پیشاپیش تبریک گفتم آخه یه موقع دوباره وقت نمی کنم بیام گفتم زودتر بگم
طوری نیست. در مورد عید غدیر امام صادق حدیثی فرمودند اینگونه:
عـــیـــد غـــدیــر ، روز عــیــد و خوشی و شادی است و روز روزه داری به عنوان
سپاس نعمت الهی است.
انشالله اگر توفیق روزه داری در این روز مبارک را پیدا کردید ما رو هم فراموش نکنید
التماس دعا
فقط با تو
انتظار فقط با تو
زیباست این زندگی با تو
زیباست این لحظه های عاشقی با تو ،فقط با تو ، تنها در کنارتو
زیباست لحظه های غروب،با تو فقط به یاد تو
آن لحظه که با تو هستم بهترین لحظه زندگی ام است
که دلم نمی خواهد آن لحظه بگذرد.
دلم میخواهدآن لحظه که در کنار تو هستم هیچگاه به پایان نرسد.
زیباست این زندگی درکنار تو ،فقط با عشق تو.
این زندگی زیباتر از گذشته میگذرد چون با تو وعاشق تو هستم.
این لحظه ها عاشقانه تر از گذشته میگذرد.
چون با تو وبه یاد تو هستم!
این قلب عاشق من تو رادوست داردوبا تو می ماند.
عاشقانه می ماند و هیچگاه تورا تنها نمیگذارد!
میگویم دوستت دارم چون لایق این دوست داشتنی!
فقط تو لایق این عشق بی پایان منی!
عشق من وتو ماندگار است تا ابد وبرای همیشه وفقط با هم وبرای هم می مانیم.
لبخند عشق همیشه بر لبان من جاریست.
فقط با تو، وبه عشق تو!
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او رابه اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیر مرد را پانسمان کردند .
سپس به او گفتند: (( باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت
آسیب یا شکستگی نداشته باشه.))
پیر مرد غمگین شد و گفت: من عجله دارم و نیازی
به عکسبرداری ندارم .پرستاران دلیل عجله اش را پرسیدند .
پیر مرد گفت: زنم در خانه سالمندان است.
هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!!!!
پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم . او آلزایمر دارد.
چیزی را متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد!...
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید
چرا هر روز پیش او می روید ؟
پیر مرد با صدایی گرفته گفت:
من که می دانم او چه کسی است........
ای تو که آسمانی ترین ستاره هستی!
با تو.........
جرقه های عاشق شدن ، درآتشکده متروک قلبم شعله کشید!!
و.......
ترانه های عاشقانه ام با تو .........
به حقیقت رسید!!
ووجود گرم توست که میخواهم بمانم.......
وتا همیشه وهمیشه............
در کلبه عشقم
میزبان نفسهای عاشقانه ات خواهم بود .....!!!
دنبال درو کردن رودند عزیز
این طایفه انگار یهودند عزیز
اینجا کسی از جنس شقایقها نیست
ای کاش همه مثل تو بودند عزیز
به مژگان که همی دلشکستگیهایم را باران شد
هر چند به داغ دیدن عادت دارد
ایندفعه دلم قصد جنایت دارد
برگرد مواظب دلت باش عزیز
در شهر شما عشق خیانت دارد
به آغوش بی دغدغه ی زهرا برای درد هایم،که نگارخانه حس رباعی را در من زنده کرد
خونست که از ذهن سبو می ریزد
آتش زده آب در گلو می ریزد
زهرای من اینبار به من تکیه نکن
این شانه دگر زود فرو می ریزد
برای تو که تائیدم نمی کنی
به ساحت پاک دل خیانت کردی
دلتنگ شدی به عشق لعنت کردی
گفتم که بیا غمت به جانم پسرم!
افسوس به مادرت خیانت کردی
***
تقدیر من از ازل ستم بود عزیز
تکرار شب ِ مبهم ِغم بود عزیز
آخر تو بگو چگونه یادم برود
امروز تولد خودم بود عزیز
***
از عشق نوشت ،انتخابش کردی
در ظلمت خانه آفتابش کردی
هی آب شدی پای دلش باریدی
یک روز نوشت:تو خرابش کردی!
اینها صدای جز وجز داغیست که دلم را می خشکاند
بگذار به عشق ما حسادت بکنند
باید به من وچشم تو عادت بکنند
خط زد همه را نوشت:من معتقدم
باید که به معشوقه خیانت بکنند
***
می خواستم آئینه ی باطن باشی
دستان مرا دوباره ضامن باشی
سخت است که باور بکنم چشمانت
آواره ی من باشد وخائن باشی
و
تو
تو
تو
و تو گفتی که گرگ می آید
در من غزل وعشق ورهایی مرده
بیچاره دلم داغ خیانت خورده
دیگر من وهمسفر شدن ممکن نیست
پرهای مرا گرگ به غارت برده
اینها بغضهایست که دارند گلویم را فریاد می شوند
دل از من آشفته بریده ست عزیز
بر هستی من درد کشیده ست عزیز
دیگر نگران نباش آسوده بخواب
این کارد به استخوان رسیده ست عزیز
حال من از زندگی به هم می خوره ...
مواظب باشید دامنتان را نگیرد،چهار پاره ی دلم خون است
خسته از بی کسی نشسته دلت
گوشه ای کنج این جهان غریب
در تو تکرار می شود هر روز
سهم تلخی از آسمان غریب
شانه هایت عجیب طوفانیست
چشمهایت هنوز غم دارند
می خزد سمت دفتر شعرت
دستهایی که عشق کم دارند
هی غزل می شود که((تنهایم
زندگی درد می کشد درمن
در خود آغاز می شوم بانو
روح من را اگر تو باشی تن
آه تلخ است روز وشبهایم
هر چه احساس می کنم درد است
-گریه هایی که باورت بشود
چشمهای دروغ او مرد است-
تو نبودی خدا که می داند
همه ی عمر درد بود وعذاب
هیچکس باورم نکرده عزیز
من حسرت کشیده را دریاب))
با خودت فکر می کنی آهوست
چه نجیب وبزرگ بوده دلش
شب ِ تلخیست ونمی بینی
که چه اندازه گرگ بوده دلش
قفسش را شریک خواهی شد
در تو تقسیم می شود قلبت
کم کم از شعر،هر چه آزادیست
باز تحریم می شود قلبت
***
دیگر انگار تلخ وتنها نیست
می رود سمت خواهشی دیگر
تو تنهایی ودروغ بزرگ
تو وخوشبختی ونگاهی تر
***
درد یعنی همین که میبینی
درد یعنی غزل شدن هر شب
درد یعنی دوباره می ترسم
هی همو سکشوال شدن در تب
به خودت آمدی ومیبینی
جای عشقی که در دلت خالیست
گرگ شب آمده به گله زده
وتو بره ترین که قلبت نیست
باز باید خدا خدا بکنی
دیگر از زندگی بریده شدی
خواستی مرهم کسی باشی
که شکستت،که داغدیده شدی
درد یعنی:من ومن و این شعر
درد یعنی:خدا!نمی بینی
می سپارم تو را به آنچه تویی
تا قیامت مرا نمی بینی
*همین نیامده های زود را به روز می شوم تا برای همیشه به شب بنشینم
(درپرانتز)
تلخست که پرواز فراموش شود
در حنجره آواز فراموش شود
اینقدر پرندِ/گی نکن می ترسم
حیثیت پرواز فراموش شود
**
دل از قفس عشق پریده ست عزیز
از چشم تو آشفته رمیده ست عزیز
دیگر من وتو ما شدنش ممکن نیست
این جاده به بن بست رسیده ست عزیز
*
هر جا صدای زجه ی استخوانهای خیانت کشیده ای راشنیدید حس کنید مریم حقیقت آنجاست
***
فراموشم نکنید
روح سرگردانم انتظار چراغتان را پرسه می زند
****
شعر از مریم حقیقت
سلام
از یکی از دوستام شنیدم که توی یکی از ایالت های امریکا قانون رانندگی اینطوریه که حق تقدم با دیگران وقتی این شنیدم گفتم که بابا این طوری که هرج مرج میشه گفت چرا گفتم خو هرکی به هرکی میشه گفت وقتی میگم حق تقدم با دیگران نه اینکه تو سرتو بندازی پایین مثل ..... از خیابون رد شی یا از چهار راه یعنی این که برای تو هم حق تقدم با دیگران چشمک
فکرشو بکنید تو ایرانی که راننده نمیتونه از لاین عوض کردن بی خودی جلو گیری کنه چطور میخواد همچین قانونی رو برای خودش بزاره که وقتی رسید سر چهار راه بگه خو شما بفرمایید
حقیقتش چند وقت پیش ( حدودا یک سال پیش بود ) با این عدد داشتیم میرفتیم یه جای من، عدد و ابراهیم ما این قانون مندی مردم امریکارو گفتیم ابراهیمم یه چیزی تعریف کرد در مورد این که اره یکی از دوستام میگه با یه استادی رفتیم یه همایش زود رسیده بودیم اون ماشینشو صد متر یا بیشتر مونده به سالن همایش پارک کرد در صورتی که میتونست دم در خود سالن همایش اون پارک کنه این دوست ابراهیم ازش میپرسه چرا این کار کردی اون استادم میگه ما وقت داریم زودم رسیدیم هم پیاده روی میکنیم تا سالن هم اون جاهای پارک نزدیک سالن همایش مال کسای که دیر تر میرسن وقت ندارن اینم میشه احترام به دیگران
چقدر خوب بود ما ها این نکات ریز رو رعایت میکردیم به دیگران احترام میزاشتیم
حالا ما داشتیم این طوری میگفتیم از قانون مندی احترام به دیگران که مجتبی شروع کرد لاین عوض کردن افغانی چرا این کار میکنی میگه خو میخوام زود تر برسیم
چشمک
آبدارچی
دیگه من بازنشسته شدم جون ها امدن جای ما رو گرفتن چشمک یادم هم نرفته که خودت برای اولین بار گفتی بنویس این رو چشمک
بیب بیب هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا
به امید تو دل به آسمان بسته ام، به یادتو به آسمان نگاه میکنم، میبینم ستاره هارا،
میشمارم تک تک آنها را.........
به عشق تو شبها را تا سحر بیدار میمانم، مینویسم درد دلم را، تا فردا برایت بخوانم!
به هوای تو به اسمان تاریک خیره میشم شاید چهره ما ه تو را ببینم!
واقعیت اینست که دلم برایت تنگ شده، حقیقت اینست که دلم به انتظار دیدن تو نشسته .....
دلتنگتم عزیزم، دلتنگ چشمهایت و گرفتن دستهای مهربانت!
به لحظه ای می اندیشم که بتوانم پرواز کنم وبه سوی تو بیایم، انگار که رویایی بیش نیست!
تازه فهمیدم که تو چقدر برایم عزیزومقدسی. ای سرچشمه خوبیهاو پاکیها!
به هوای تو در این شب دلتنگی سر به هواشده ام، چشمهای بهانه گیر، دستهای خالی، شانهای پراز نیاز،
نه یک لحظه نه یک روز حرف از یک عمر دلتنگسیت!
انگار عمریست که دلتنگم وساده تر میگویم دلم میخواهد همیشه درکنارم باشی!
ترانه عشق در گوشم مرا به یاد لحظه های قشنگ درکنارتو بودن می اندازد، گاهی می اندیشم به لحظه های دیدار، گاه میترسم از لحظه های دور از تو بودن!
حرفهای قشنگت را درد دلهای شیرینت را که در قلبم مانده برای خود زمزمه میکنم، تکرار میکنم تا احساس کنم تو برایم میخوانی قصه عشق را.......
دلتنگم، به امید تو دل به آرزوها بسته ام، به یاد تو ترانه عشق را زمزمه میکنم، میخوانم ومیدانم که دلت همیشه با من است!
میخواهم امشب در کوچه پس کوچه ها سرگردان قدم بزنم، تا طلوع به من سلامی دوباره گویدوباز بنشینم به انتظار دیدن تو،وباز ببینم توراوبگویم دوستت دارم!
یک غروب دیگرویک شب پر از دلتنگی . کار ما عاشقان همین است، دلتنگی وانتظار،
اما در مرام ما بی وفایی نیست عزیزم!
به امبد تو ای همنفس با تو نفس میکشم وبا هر نفس عاشقانه میگویم دوستت دارم عزیزم!
یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود
دوباره آسمان این دل ابری شده...............
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده...........
دوباره دلم گرفته وشعر دلتنگی رابرای این دل میخوانم................
میخوانم واشک میریزم، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند...............
در گوشه ای تنهای تنها، وخسته از این دنیا.............
دوباره این دل بهانه میگیرد ودرد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند...........
خیلی دلم گرفته است، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری میشود.........
خیلی دلم گرفته است مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است وبا نگاه معصومانه خودبه پرنده هایی که آزادانه در اسمان پرواز میکنند چشم دوخته است...............
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب، مثل لحظه سوختن پروانه،مثل لحظه شکستن یک قلب تنها...............
دوباره خورشید میرود ویک آسمان پر ستاره می آید واین دل دوباره بهانه میگیرد............
به کنار پنجره میروم،نگاه به اسمان بی ستاره.......
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته......
یک شب سرد وبی روح سردتر از این وجود یخ زده..........
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است........
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سر گردان است،قناری پر بسته ودر گوشه ای از قفس این دل نشسته وبی آواز است...........
هوا، هوای ابریست ، هوای دلگیریست.......
میخواهم گریه کنم، میخواهم ببارم.............
دلم میخواهد از این غم تلخ ونفسگیر رها شوم.................
اما نمیتوانم.........
اینجا دیوار آجری پشت خونمونه که گاهی می آم روش گرافیتی می کشم
گاهی دوستام رو می آرم و دیوارم رو بهشون نشون می دم
گاهی هم غریبه ای رد می شه تشویقی، نظری فحشی عقده ای چیزی می گذاره می ره
اما اینجا دیوار آجری پشت خونمونه، همسایه ها، دوستان و حتی غریبه ها می دونند اینجا پاتوق منه، نظرات منه
پس مثل گرافیتی کارهای توی خیابون فکرم و احساسام رو بی اجازه و آزاد روی دیوارهای شهر نمی کشم و نمی نویسم
برای خودم می نویسم،
غریبه ها می خوننش
و از ترس آشناها سانسور می کنم
گاهی دلم می خواد دیوار دیجیتالیه پشت خونمون رو رها کنم و برم توی سطح شهر و نصفه شبی بکشم احساس را ...
گاهی می ترسم از نامحرمانی که رصد می کنند دیوارها را به دنبال "سوژه" ها و بهانه ها و ... عقده ها
اینجا دیوار دیجیتالی ِ من است
اما هنوز می جویم علت وجودش را
علت خلقش را
می پویم صاحبش را
و تامل می کنم بر رسالت این رسانه ی سیاه و سفید که چنین خاکستری شده است.
اینجا دیوار دیجیتالی ِ من است
اما عشق مسیر است، نه مقصد!
وقتی جواب را یافتم، دیوار را پاک سفید خواهم کرد...
پا به پای تو میایم در این جاده زندگی.............
یک لحظه نیز از تو دور نمی شوم!
می آیم با همین پاهای خسته،ودلی عاشقتر از گذشته!
همسفرم باش ای بهترینم ، با من باش ای عزیزترینم!
میخواهم با تو این جاده نفسگیر زندگی را عاشقانه به پایان برسانم............
همسفرت میمانم ای تو که لایق بهترینهایی!
اگر چه راه زندگی سخت است اما با تو این راه خیلی آسان است...............
باتو وعشق تو ، پایان جاده را فتح خواهم کرد!
تو خیلی برایم مقدسی،هر جا که بروی ، پا به پای تو، قدم به قدم
عاشقانه با تو می آیم!
همسفرم باش ای نازنینم!
همسفرم باش که این سفر تنها با تو شیرین است...............
هوای ماراداشته باش، گرچه میدانم که سرنوشت هم هوای مارادارد!
میگذرم از سختی هاچون عاشق تو هستم وثابت میکنم که لایق تو هستم!
به پای تو می آیم ای همسفر،زیرا پایان این سفر خوش هست!
با تو می آیم ای همسفرمن در جاده تنهایی!
با تو واون قلب مهربان تو همسفرم، ومیخواهم تا آخرش با تو باشم!
هستم تا اخرش اگر تو در این راه نفسگیربا من باشی...................
اگر خسته شدی تورا برروی شانهایم میگذارم وتورا تا آخر راه میبرم!
میبرم به جایی که شهر عاشقان هست...............
پا به پایت میآیم ای همسفر مرا از خود رها نکن ، همسفرم باش
زیرا که من عاشق سفر با توهستم............
به پایان سفر بیاندیش ای همسفرکه اینهمه سختیها آسان گردد!
به پایان جاده بیاندیش که همین سفر خیلی زیباست.............