حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

سایه روشن

الان که داشتم نوشته های بقیه رو می  خوندم متوجه شدم

که یه بار هم بیاید حرفایی که تو زمان نومیدی نشتید رو آپ کنید....

این یکیشه  مال  دوران زجر روحیه...

     

من هستم بهراد با قلبی خالی از ایمان با سری خالی از شور

با دستانی خالی از دستی یاری دهنده ،با خدایی که آنرا در

تاریکی زنگاروار درونم کشته ام ،با ذهنی که آنرا اسیر پوچ کرده ام

با نگاهی فراسوی عالم اما تهی از یک لحظه درنگ.

گناه از بیشه ی رگهایم بیرون می خیزد اما من آن گناه کار نیستم

دروغ را دوست می دارم بدون آنکه بدانم دروغ بود آنچه بخود گفتم

گول می زنم وجور پیر تنهایم را.

عرق زردی بر بدنم نشسته است.خدا دیگر مرا نخواهد بخشید اگر خدایی باشد.

چگونه می شود مرگ خودت را توجیه کنی که مرگ من با بقیه مرگها فرق داشت.

نظرات 2 + ارسال نظر
سونیا دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 14:41

خدا همیشه هست حتی از پشت پلکهای بسته هم میتونی خدارو ببینی . بهراد برای عاشقانه زندگی کردن باید ایمان داشته باشی . دلی که ایمان نداره نمیتونه کلبه عشق کسی دیگه باشه .

صوفیا دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 15:36

امیدورام اون دوران زجر روحی دیگه هیچوقت بر نگرده برات1 مندر بدترین موقعیت ها هم نتوستم خدام رو بکشم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد