حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

آخرین فرصت ...

به آنهایی فکرکن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند:روز خوبی داشته باشی؛

و هرگز روزشان شب نشد.

به بچه هایی فکر کن که گفتند:مامان زود برگرد؛

واکنون نشسته اند و هنوز انتظار میکشند.

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند

و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که برسر موضوعات پوچ و احمقانه روبه روی هم ایستادندوبعد

 غرورشان مانع از عذرخواهی می شود وحالا دیگر روزنه ای برای بازگشت وجود ندارد.

من برای تمام  بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستندکه:

آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند؛

واکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند گریه میکنم ؛

به افراد دوروبر خود فکر کنید؛کسانی که بیش از همه دوست شان دارید؛

فرصت را برای طلب بخشش مغتنم شمارید؛

در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی ثانیه را با فرض بر این که آن ها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید.

زیرا اگر دیگر آنها نباشند؛برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهدبود.

دیروز گذشته است؛آینده ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

لحظه حال تنها فرصتی است که برای ابراز عشقت داری. مراقب عزیزت ومحبوبت باش.

تولد تولد

سلام  

 

خوب امروز تولد شبنم ..........۹۹۹ هستش همون بچه شر چت چشمک  

 شبنم  ۲۶ بهار زندگیت بهت تبریک میگم انشالله خودم کیک ۱۰۰ سالگیتو بخرم برات  

 

 تولددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد مبارکککککککککککککککککککککککککککک

تولللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللد مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک 

تووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووولد مببببببببببببببببببببببببببببببببببباااااااااااارک

تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتولد  مممممممممممممممممممممممممممممبارک 

 

یه سبد گل تقدیم به شما  

 

 

آبدارچی

عاشقانه برایت مینویسم

وقتی تو باشی، قلبم بی آرزوست ای تنها ترین آرزوی من در لحظه تنهایی!

وقتی تو عزیز دلم باشی ،همدمم باشی ،طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره انگیزدیگریست !

تو هستی ،برای من هستی ، تا اخر همه هستی ام هستی ، حالا من هستم ویک عشق پاک در قلبم.

وقتی تو باشی عشق همیشه در قلبم زنده است.

میگذرد لحظه ها به یاد تو ومیماند برای همیشه یک عشق جاویدان در قلبهایمان البته اگر تو بخواهی!

وقتی تو گل من باشی باغچه خشک قلبم بهاری میشود. این دل از عطر وبوی تو پر از محبت وصفا میشود.

وقتی تو عشق من باشی فقط  این چشمها برای دیدن تو بی قرار وبی تاب می شوند.

حضور تو در کنارم تنها آرزویم می شود.!

تو باش. تو عزیز دلم باش. دنیا برایمان بهشت همیشگی می شود.

وقتی تو باشی ، وقتی تو همه زندگیم باشی ، این دل فدای قلب مهربانت میشود.

چشمهایم همیشه منتظر دیدن چهره ماهت میشود.

وقتی تو باشی من نیز هستم.زیرا تو درون قلب من هستی. پس با من باش ای عشق جاودانه من بیا با هم بخوانیم ترانه  عاشقانه ام را.که برای تو سروده ام ای تو که بی توبودن برایم خواب همیشگیست !

وقتی تو باشی ............

نقاشی صلح

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.

هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.

در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.

همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.

وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.

همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.

شاعر و فرشته

شاعر وفرشته ای با هم دوست شدند،

فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت

فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه ی عشق گرفت

خدا گفت: دیگر تمام شد..... دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و

فرشته ای که مزه ی عشق را بچشد آسمان برایش کوچک.

حرفای گفته شده .:d

هنوز حرفای نا گفته دارم گوش کن  

تو هم این زهر تلخ نفرت و نوش کن 

 

اره تو راست میگی عشق بچه بازی نیست 

همون بهتر بری مارم فراموش کن 

 

تو ابروی عاشقی رو پاک بردی 

دارم جدی میگم برای من مردی 

 

چه قدر ساده بودم که باورت کردم 

عزیزم بودی و خوننمو میخوردی  

 

تو که بریدی و دوختی و بهونه ساختی  

اما بدون که تو عاشقی باختی  

 عشق و چه ارزون و مفت فروختی  باختی باختی   

 

یاد میگیرم از تو اینو که برم به یک بهانه 

اسم این کارو بگذارم راه حل عاشقانه 

 

توی اوج اشک عشقی یاد میگیرم که بخندم  

هرکی سوخت و ساخت مهم نیست  

مهم اینه من برنده ام  

 

از تو ایینه ساخته بودم به چه سادگی شکستی 

توی کارت مونده بودم اما ثابت کردی پستی 

 

من به غصه وا نمیدم به تو هم بها نمیدم 

تو فقط یک نقطه بودی من تورو صدا نمیدم 

 

تو که بریدی و دوختی و بهونه ساختی  

اما بدون که تو عاشقی باختی 

عشق و چه ارزون و مفت فروختی باختی باختی   

 

 

اجبار با ادم چه کار ها که نمیکنه هههههههههههههههههههههههه  

راستی یادم رفت بچه ها سلامممممممممممممممممم صبحتون بخیررررررررررر

 

وایسا دنیا من میخوام سوار شم چشمک

من دیگه خسته شدم بس که چشمام بارونیه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم

وقتی فایده ای نداره . غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم


همه حرف خوب میزنند اما کی خوبه این وسط
بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط
قربونت برم خدااا چقدر غریبی رو زمین
آره دنیا ما نخواستیم دل با خودت نبین

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم


این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کى شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا،وایسا دنیا من میخوام پیاده شم


نمیخوام دربه در
دربه در
دربه در
دربه در
دربه در
دربه در
دربه در

نمیخوام دربه در
دربه در
دربه در
دربه در
دربه در
دربه در
دربه در 

 

آبدارچی

درد دل با خدا ...

گاه و بی گاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه . یه وقتایی دلم می‌خواد بهم وقت قبلی بده و تو یه جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه . اون منو از ملاقاتش به خاطر نگرفتن وقت قبلی محروم نمی‌کنه . هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل نمی‌شه که معلوم نیست کی نوبت به من برسه . محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت .
خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره .

گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره ، وقتی توی دفتر خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم ، می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده .  من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد  همیشه مراقبم باشه و کمتر و کمتر از عالی‌ترین ، بهم نده و من بهش قول دادم  حتی اگر دل بی‌قرارم در حسرت آرزویی بال بال می‌زد و شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید ، اول بگم اجازه خدایا ، خدایا تو اجازه میدی ؟ تو صلاح می‌دونی ؟ اگه تو ناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمی‌شه ؛ می‌دونم آخه تو دوستم داری و همیشه برام بهترین‌ها رو خواستی ؛ اصلاً از خوبی بی‌انتهای تو ، بد خواستن محاله .
اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ، واسه همین از خودش خواستم و بهش گفتم : من فقط یه بنده‌ام ، چیزهایی هست که تو می‌دونی و من هیچ وقت نمی‌دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .
اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ، چشم‌های قاصر من قادر به دیدن اون چه پشتش هست ، نیست ؛ دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و مکتوم باقی بمانه و اسراری هست که شاید دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد . اینو تو می دونی
.

 پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه .


 گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود . راستش اولش حس خوبی نداشتم ، دلم می‌گرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
 منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت می‌پرسم :
آخه چرا ؟ ؟ ؟ وقتایی که هر چی فکر می کردم  فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید . دنبال دلیل می‌گشتم و دلیلی پیدا نمی‌کردم ، پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟

 یه وقتایی از سر بی‌حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می‌کردم ، چقدر از بزرگواریت شرمنده‌ام که منو در تموم لحظه‌های ناشکریم ، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم کردی نه حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی . توی تنهاترین لحظات تنهاییم ، درست تو لحظه‌هایی که فکر می‌کردم هیچ کس نیست ، اون موقع که به این حس می‌رسیدم که چقدر تنهام ، واسم نشونه می‌فرستادی که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم  واسه تموم لحظات همراهتم . من تنها بنده تو نبودم  اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .
 تو تنهاترین و محکم‌ترین قوت قلب  دل تنهامی . تو طوفان‌های زندگیم تو ابتدا و اصل آرامشمی . تو از من به من نزدیک‌تر بودی موندم که چطور گاهی اوقات چشم‌های غافلم ندیدت اما تو هیچ وقت حتی لحظه‌ای منو ترک نکردی . روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری تو حتی در همون لحظه‌ها با همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده می‌شم از من قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه نادرست طردم نکردی .
 من دوستت دارم . منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ، اما دلم به بزرگی بی‌حد تو خوشه و پشتم به کمک‌های تو گرم .
 از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .
 تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ، بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که منو زیرو رو می‌کنه . غصه‌هامو می‌شوره و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه ؛ چیزی که در هیچ چیز غیر از یاد تو نیست .
 هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم . حذفم نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی .
 هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی که انگار مدت‌هاست منتظرم بودی ؛ هر وقت ندونسته از بی‌راه سر‌در‌آوردم خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره منو از ادامه یه راه غلط منع کردی . اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی .  تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ، به من از صفات و ذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه .
 به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ، به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .
  ازت متشکرم خدای خوب من .

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند ...

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

      دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی،  ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم»

      سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

      دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

      سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

      آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

      زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

      «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

عاشقانه

این منم که تو را می خوانم

نه پری قصه هستم در آفاق داستان

و نه قاصدکی در یک قدمی تو

من یک انسانم

کسی که همواره به یاد توست

سالهاست با رودخانه و آسمان زندگی میکنم

برای کفتران چاهی دانه میریزم

و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم

این تویی که در تمام لحظات می بینی

مینویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند

که تو مهربانترین مهربانی

پس آرام و گرم مینویسم

دوستت دارم

عجب رسمی است ...

 در جستجوی کودکی ...

 

ای روزگار کودکی!

 

دیری است با تصویر تو از دور شادم

 

هر چند دیگر برنمی‌گردی

 

امّا،

 

هرگز نخواهی رفت از یادم

 

 

می‌دانی چرا چنین است؟ راست نگفته‌ام اگر بگویم خوب می‌دانم! و دروغ گفته‌ام اگر وانمود کنم که هیچ نمی‌دانم!!

 

   آن شعر سهراب را به یاد داری که از شهری در پشت دریاها خبر می‌داد؟ از شهری که مشتاقانه خواهان حضور در آن بود و ایمان داشت که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است؟ یادت هست، درباره­ی کودکان آن شهر، آن شهر بی‌اساطیر چه گفت؟

 

 

دست هر کودک ده ساله­ی شهر، شاخه­ی معرفتی است

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

 

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

 

 

راستی هیچ فکر‌کرده‌ ای که چرا از میان آن همه آدم­های اساطیری، آن پارسایان زاهد و خوبرویان شرقی و خلاصه همه­ی آنانی که سهراب با احترام از آنها یاد کرده است، شاخه­ی معرفت در دست کودک ده ساله­ی شهر است و نشانی خانه­ی دوست نیز در دستان او، که از کاج بلندی رفته است بالا؟

 

اصلاُ هیچ فکر کرده‌ای، چرا او که قرار است از پشت درهای روشن به سوی ما آید، کودک است؟

 

 

یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید

 

گوش‌کن، یک نفر می‌دود روی پلک حوادث

 

کودکی رو به این سمت می‌آید…      

 

 

و هیچ از خود پرسیده‌ای که چرا کودکان از پایان دوران خود و غروب عروسک­ها نگران هستند؟

 

 

کودک از باطن حزن پرسید

 

تا غروب چه اندازه راه است

 

 

   کوئیلو در «کوه پنجم» می‌گوید: «یک کودک همیشه می‌تواند سه چیز را به بزرگسالان تعلیم دهد: بدون هیچ دلیلی شاد باشد، همواره خود را با چیزی سرگرم کند و بداند چطور با تمام قدرت خواسته‌هایش را مطالبه کند.»

 

اما آیا این همه­ی ماجراست؟ تصور می‌کنی واهمه­ی سهراب از بزرگسالی تنها از دست رفتن این سه خصلت است؟

 

 

نه!

 

عبور باید کرد

 

و هم‌نورد افق­های دور باید شد

 

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

 

عبور باید کرد

 

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد

 

 

در داستان «راز فال ورق»، یوستاین گاردنر از مسافران کشتی‌ای صحبت می‌کند که فقط یک راه برایشان باقی است تا به دریا افکنده نشوند؛ آن هم این است که بتوانند برای این سؤال که جهان چیست و راز زندگی کدام است، جوابی درخور یابند؛ می‌دونی چه کسانی توانستند از این آزمون سرافراز بیرون آیند و در کشتی باقی مانند؟

 

                                                                                                                     کودکان!

 

   چرا؟! چرا فقط کودکان؟ مگر آدم‌بزرگ­ها عقل کل نیستند، مگر همه چیز را نمی‌دانند، مگر صاحب اندیشه نمی­خوانندشان!

 

 

اندیشه کاهی بود، در آخور ما کردند

 

تنهایی: آبشخور ما کردند 

 

این آب روان، ما ساده‌تریم

 

این سایه، افتاده‌تریم       

 

                                    دیده­ی تر بگشا

سلامممممممممممممممممم سلام

سلام سلامممممممممممممممممم 

سلام به دوستان خوبم امیدوارم همگی خوب خوش سلامت باشید  

امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشید  

 و هفته خوبی پیش رو داشته باشید  

امیدوارم خوشی از سر روتون بباره  

  خبر های خوش از سر کولتون بره بالا  

امیدوارم دست به هر کاری بزنید پیروز موفق باشید   

 

برای پیروزی همه اونای که افکارشون فقط مثبت و دیگران رو مثبت میکنن هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

 

 

آبدارچی (                  )

برایت مینویسم

من ساحلم تو دریای من

امواج خروشانت ، صدای دلنشینت ،آرامم میکند در این حال وهوای ابری دل گرفته ام!

به وسعت آبی بیکرانت دوستت دارم به زلالی آبهای روانت دوستت دارم!

یک رویای شیرین در دریاویک روز دلنشین در کنار دریا.

من ساحلم تو دریای منی ، دریا ی من! به اندازه تمام مرواریدهاوصدف هایی که در قلب خود جا داده ای دوستت دارم.

یک سکوت ! وتنها صدای دلنشین امواج تو چه لحظه زیباییست.

آرزو دارم طوفانی شوی وبا آن امواجت جان مرا از غم وغصه بشویی.چون آن لحظه که تو طوفانی میشوی من دیگر تنها نیستم وجود ترا حس میکنم.

ولی وقتی غروب می آید من نیز به وسعت آن دل سرخ رنگت دلم میگیرد.دیگر تو آرامی ومن نیز خسته !

غروب مرا از تو دور تر میکند .شب که میشود به انتظار طلوع مینشینم تا به ،آن امواج مهربانت نزدیک ونزدیکتر شوم.

من ساحلم تو دریای من من همیشه با چشمهای خیسم نگاهت میکنم.چقدر تو خوبی ای مهربان من.

اتخابات

سلام  

 خوب انتخابات آمریکا هم تموم شد  و برای اولین باره که یه سیاه پوست دارای  قدرت مطلق امریکا میشه.   این سیاه پوست کسی نیست جز  معرفی میکنم  اقای باراک اوباما! اونم با 349 آراء کالج انتخابات   جان مک کین هم 162 . خب امید وارم خیر سر اوباما   که برای اولین باره که یه سیاه پوست میشه رئیس  جمهور، توی ایرانم برای اولین بار یه اتفاق بیفته یه رئیس جمهور برای چهار سال باشه نه  8 سال .چشمک . خدایا به  امید تو  چشمک  

 

آبدارچی رئیس جمهور

شبنم نوشته

 این شبنم داد که توی وبلاگ بزنم  منم قبول کردم

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود

.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید