حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

قانون مندی. احترام به دیگران

سلام  

از یکی از دوستام شنیدم که توی یکی از ایالت های  امریکا قانون  رانندگی اینطوریه که حق تقدم با دیگران  وقتی این شنیدم گفتم که بابا این طوری که هرج مرج میشه گفت چرا گفتم خو هرکی به هرکی میشه  گفت وقتی میگم حق تقدم با دیگران نه اینکه تو سرتو بندازی پایین مثل ..... از خیابون رد شی یا از چهار راه  یعنی این که برای تو هم حق تقدم با دیگران  چشمک  

 فکرشو بکنید تو ایرانی که  راننده نمیتونه از لاین عوض کردن بی خودی جلو گیری کنه چطور میخواد همچین قانونی رو برای خودش بزاره که وقتی رسید سر چهار راه بگه خو  شما بفرمایید  

 

حقیقتش چند وقت پیش ( حدودا یک سال پیش بود ) با این عدد داشتیم میرفتیم یه  جای من، عدد و ابراهیم  ما این قانون مندی مردم امریکارو گفتیم ابراهیمم یه چیزی تعریف کرد در مورد این که  اره  یکی از دوستام میگه با یه استادی رفتیم یه همایش زود رسیده بودیم اون ماشینشو   صد متر یا بیشتر  مونده به سالن همایش پارک کرد  در صورتی که میتونست دم در خود  سالن همایش اون پارک کنه  این دوست ابراهیم ازش میپرسه چرا این کار کردی  اون استادم میگه  ما وقت داریم زودم رسیدیم هم پیاده روی میکنیم تا سالن هم اون جاهای پارک نزدیک سالن همایش مال کسای که دیر تر میرسن وقت ندارن  اینم میشه احترام به دیگران  

چقدر خوب بود ما ها این نکات ریز رو رعایت میکردیم به دیگران احترام میزاشتیم  

 

حالا ما داشتیم این طوری میگفتیم از قانون مندی احترام به دیگران که مجتبی شروع کرد لاین عوض کردن  افغانی چرا این کار میکنی میگه  خو میخوام زود تر برسیم  

 

 چشمک  

 

 

آبدارچی

عنوان نداره

دیگه من بازنشسته شدم جون ها امدن جای ما رو گرفتن چشمک یادم هم نرفته که خودت برای اولین بار گفتی بنویس این رو چشمک 

 

  بیب بیب هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا 

برایت مینویسم

به امید تو دل به آسمان بسته ام، به یادتو به آسمان نگاه میکنم، میبینم ستاره هارا،

میشمارم تک تک آنها را.........

به عشق تو شبها را تا سحر بیدار میمانم، مینویسم درد دلم را، تا فردا برایت بخوانم!

به هوای تو به اسمان تاریک خیره میشم شاید چهره  ما ه تو را ببینم!

واقعیت اینست که دلم برایت تنگ شده، حقیقت اینست که دلم به انتظار دیدن تو نشسته .....

دلتنگتم عزیزم، دلتنگ چشمهایت و گرفتن دستهای مهربانت!

به لحظه ای می اندیشم که بتوانم پرواز کنم وبه سوی تو بیایم، انگار که رویایی بیش نیست!

تازه فهمیدم که تو چقدر برایم عزیزومقدسی. ای سرچشمه خوبیهاو پاکیها!

به هوای تو در این شب دلتنگی سر به هواشده ام، چشمهای بهانه گیر، دستهای خالی، شانهای پراز نیاز،

نه یک لحظه نه یک روز حرف از یک عمر دلتنگسیت!

انگار عمریست که دلتنگم وساده تر میگویم دلم میخواهد همیشه درکنارم باشی!

ترانه عشق در گوشم مرا به یاد لحظه های قشنگ درکنارتو بودن می اندازد، گاهی می اندیشم به لحظه های دیدار، گاه میترسم از لحظه های دور از تو بودن!

حرفهای قشنگت را درد دلهای شیرینت را که در قلبم مانده برای خود زمزمه میکنم، تکرار میکنم تا احساس کنم تو برایم میخوانی قصه عشق را.......

دلتنگم، به امید تو دل به آرزوها بسته ام، به یاد تو ترانه عشق را زمزمه میکنم، میخوانم ومیدانم که دلت همیشه با من است!

میخواهم امشب در کوچه پس کوچه ها سرگردان قدم بزنم، تا طلوع به من سلامی دوباره گویدوباز بنشینم به انتظار دیدن تو،وباز ببینم توراوبگویم دوستت دارم!

یک غروب دیگرویک شب پر از دلتنگی . کار ما عاشقان همین است، دلتنگی وانتظار،

اما در مرام ما بی وفایی نیست عزیزم!

به امبد تو ای همنفس با تو نفس میکشم وبا هر نفس عاشقانه  میگویم دوستت دارم عزیزم!

ایستگاه اجابت دعا ...

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...

*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت

*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود

*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد

*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند

*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود

دوباره دلم گرفته

دوباره  آسمان این دل ابری شده...............

دوباره این چشمهای خسته بارانی شده...........

دوباره دلم گرفته وشعر دلتنگی رابرای این دل میخوانم................

میخوانم واشک میریزم، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند...............

در گوشه ای تنهای تنها، وخسته از این دنیا.............

دوباره این دل بهانه میگیرد ودرد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند...........

خیلی دلم گرفته است، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری میشود.........

خیلی دلم گرفته است مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است وبا نگاه معصومانه خودبه پرنده هایی که آزادانه در اسمان پرواز میکنند چشم دوخته است...............

دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب، مثل لحظه سوختن پروانه،مثل لحظه شکستن یک قلب تنها...............

دوباره خورشید میرود ویک آسمان پر ستاره می آید واین دل دوباره بهانه میگیرد............

به کنار پنجره میروم،نگاه به اسمان بی ستاره.......

آسمانی دلگیرتر از این دل خسته......

یک شب سرد وبی روح سردتر از این وجود یخ زده..........

دوباره این دل مثل چشمانم  در حسرت طلوعی دیگر است........

آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سر گردان است،قناری پر بسته ودر گوشه ای از قفس این دل نشسته وبی آواز است...........

هوا، هوای ابریست ، هوای دلگیریست.......

میخواهم گریه کنم، میخواهم ببارم.............

دلم میخواهد از این غم تلخ ونفسگیر رها شوم.................

اما نمیتوانم.........

دیوار دیجیتالی ...

اینجا دیوار آجری پشت خونمونه که گاهی می آم روش گرافیتی می کشم

گاهی دوستام رو می آرم و دیوارم رو بهشون نشون می دم

گاهی هم غریبه ای رد می شه تشویقی، نظری فحشی عقده ای چیزی می گذاره می ره

اما اینجا دیوار آجری پشت خونمونه، همسایه ها، دوستان و حتی غریبه ها می دونند اینجا پاتوق منه، نظرات منه

پس مثل گرافیتی کارهای توی خیابون فکرم و احساسام رو بی اجازه و آزاد روی دیوارهای شهر نمی کشم و نمی نویسم

برای خودم می نویسم،

غریبه ها می خوننش

و از ترس آشناها سانسور می کنم

گاهی دلم می خواد دیوار دیجیتالیه پشت خونمون رو رها کنم و برم توی سطح شهر و نصفه شبی بکشم احساس را ...

گاهی می ترسم از نامحرمانی که رصد می کنند دیوارها را به دنبال "سوژه" ها و بهانه ها و ... عقده ها

اینجا دیوار دیجیتالی ِ من است

اما هنوز می جویم علت وجودش را

علت خلقش را

می پویم صاحبش را

و تامل می کنم بر رسالت این رسانه ی سیاه و سفید که چنین خاکستری شده است.

اینجا دیوار دیجیتالی ِ من است

اما عشق مسیر است، نه مقصد!

وقتی جواب را یافتم، دیوار را پاک سفید خواهم کرد...

عاشقانه برایت مینویسم

پا به پای تو میایم در این جاده زندگی.............

یک لحظه نیز از تو دور نمی شوم!

می آیم با همین پاهای خسته،ودلی عاشقتر از گذشته!

همسفرم باش ای بهترینم ، با من باش ای عزیزترینم!

میخواهم با تو این جاده نفسگیر زندگی را عاشقانه به پایان برسانم............

همسفرت میمانم ای تو که لایق بهترینهایی!

اگر چه راه زندگی سخت است اما با تو این راه خیلی آسان است...............

باتو وعشق تو ،  پایان جاده را فتح خواهم کرد!

تو خیلی برایم مقدسی،هر جا که بروی ، پا به پای تو، قدم به قدم

عاشقانه با تو می آیم!

همسفرم باش ای نازنینم!

همسفرم باش که این سفر تنها با تو شیرین است...............

هوای ماراداشته باش، گرچه میدانم که سرنوشت هم هوای مارادارد!

میگذرم از سختی هاچون عاشق تو هستم وثابت میکنم که لایق تو هستم!

به پای تو می آیم ای همسفر،زیرا پایان این سفر خوش هست!

با تو می آیم ای همسفرمن در جاده تنهایی!

با تو واون قلب مهربان تو همسفرم، ومیخواهم تا آخرش با تو باشم!

هستم تا اخرش اگر تو در این راه نفسگیربا من باشی...................

اگر خسته شدی تورا برروی شانهایم میگذارم وتورا تا آخر راه میبرم!

میبرم به جایی که شهر عاشقان هست...............

پا به پایت میآیم ای همسفر مرا از خود رها نکن ، همسفرم باش

زیرا که من عاشق سفر با توهستم............

به پایان سفر بیاندیش ای همسفرکه اینهمه سختیها آسان گردد!

به پایان جاده بیاندیش که همین سفر خیلی زیباست.............

سیب زمینی

 سلام  

   توی پست زیری این پست صوفیا خانومی چند تا سئوال پرسیده بودن  حالا دوستان جواب ندادن بماند . 

میدونید که ماها عادت نداریم به سئوال های در این خصوص جواب بدیم سعی میکنیم سئوال ها پیش پا افتاده باشه و ساده که فردا  کسی سئوال پیچمون نکنه  

 

خب توی جواب های که دوستان داده بودن جواب سونیا خانومی خیلی با حال بود : 

 

"من واسه خودم یه لیست سیاه دارم توی دلم از هر کسی که تنفر پیدا کنم میفرستمش توی اون لیست و بایگانیش میکنم وسعی میکنم برای همیشه فراموشش کنم حتی اگر همیشه جلوی چشمم باشه." 

 

یاد یه  حکایت افتادم   

 حکایت " معلمی به شاگرداش میگه هرکسی یه  نایلکس بیاره با خودش داخل اون سیب زمینی بزاره  

اونم به تعداد ادم های که ازشو متنفری بدت میاد  هر کدوم از شاگردا به اندازه افرادی که ازشون متنفر هستند سیب زمینی با خودشون اوردن یک دوتا یکی  سه تا یکی ده تا  بگذریم  

معلم به شاگردا میگه این سیبزیمنی هارو با خودتون هروز بیارید ببرید  انقدر این کار رو میکنن تا سیب زمینی ها گندیده  وبو گند میگیره که شاگردان اعتراض میکنن که مشکل دارن با این سیب زمینی ها  

و معلم بهشون میگه  اینا افرادین که شما تو ذهنتون اونارو نگه داشتید هروقت به یادشون میفتید بدتون میاد  پس برای راحت شدن از دست سیب زمینی ها   و خالی شدن ذهنتون اونارو دور بریزید   " 

 

من یه اخلاقی که دارم اینه که وقتی از کسی بدم امد فراموشش میکنم  یادم نمیاد  کی بوده چی بود چه کار کرده  

چشمک  

 

آبدارچی ( سیب زمینی فروش )

یکی ...

یه نفر خوابش میاد وواسه خواب جانداره

برای فردانداره یه نفر یه لقمه نون

یه نفرمیشینه واسکناساشو می شمره

که تاداره یانداره می خواد امتحان کنه

یه نفرازبس بزرگه خونشون گم میشه توش

اتاقشون واسه همه جانداره اون یکی

بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره

انتخابم می کنه پولشوامانداره

یکی دفترش پراز نقاشی وخط خطیه

اون یکی مداد برای اب وبابا نداره

یکی ویلای کناردریاشون قصرولی

اون یکی حتی تو فکرش اب دریانداره

یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد

مامانش میگه گرونه اینجانداره

یه نفرتولدش مهمونیه همه میان

یکی تقویم واسه خط زدن روروزانداره

یکی هرهفته یه روز پزشکشون میاد خونش

یکی داره میمیره خرج مداوانداره

یکی انشاشو میده توخونه صحیح کنه

یکی ازبرشده دردو دیگه انشانداره

یه نفرامضاش می ارزه به هزارعالمی

یه نفر بعد هزار عمروزحمت هنوزامضانداره

توکلاس صحبت چیزی میشه که همه دارند

یکی می پرسه اخه چرامال مانداره

یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا

یکی اونقددیه که میل تماشا نداره

یکی ازواحدای بالای برجشون میگه

یکی اماخونشون اتاق بالا نداره

یکی جای خاله بازی کلاس انشامیره

یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره

یکی پول نداره تادوروزبه شهرشون بره

یکی طاقت واسه صدور ویزانداره

یکی ازبس شومینه گرمه میفته ازنفس

یکی هم برای گرمی دستاش نانداره

دخترک میگه خداچراما....مامانش میگه

اون خونه لیلا نداره عوضش دخترکم

یه نفرتمام روزاش پر رنج و سختیه

هیچ روزیش فرقی باروزای مبادا نداره

یکی ازمایش نوشتن واسش امانمی ره

میگه نزدیکای ماازمایشگاه نداره

بچه ای که توچراغ قرمزا میفروشه گل و

شوروشوق ورویانداره مگه درس ومشق و

یه نفرتمام روزاوشباش طولانیه

پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره

یاداون حقیقت کلاس اول افتادم

داراخیلی چیز اداره ولی سارانداره

راستی اسمو واسه لمس بهتره قصه میگم

ملیکاچه چیزایی داره که رعنانداره

بعضی قلبا واسه خودش دنیایی داره

یه چیزایی داره توش که تو دنیانداره

تقدیم به تو

به تو تقدیم میکنم تمام احساسات دورنم را که مشتاقانه تو را طلب میکنند.

به تو تقدیم میکنم لحظه لحظه های دلتنگی ام را که به وسعت تمام روزهایی

است که بی تو سرکردم.

وبه تو تقدیم میکنم عشق را که در تپشهای قلبم و دراشتیاق چشمان همیشه

منتظرم یافتم.

این ارزشمندترین هدیه من به توست   گوشه ای از قلبت پناهش ده وبا

خورشید مهربانی ات نگهبانش باش. همیشه در خاطرم خواهی ماند.

ذوالقرنین ...

فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خـاک سپارند تـا اجزای بدنم خـاک ایـران را تشکیل دهد

((کوروش بزرگ))

حضرت ذوالقرنین یـــا کـــــوروش بـــــزرگ
برای « ذوالقرنین » معانی گوناگونی ذکر شده است. برخی ذوالقرنین را به معنای ـ دو قرن ـ گرفته اند. به این معنی که مردم را در حدود دو قرن یا دو نسل دعوت به حق نمود.
برخی نیز گفته اند: ذوالقرنین، یعنی کسی که بر شرق و غرب دنیای شناخته شده آن روز حکومت داشته است.
در آرامگاه کوروش پیکر تقدیس از روح و « فروهر» کوروش را نیز به شکل فرشته ای ساخته بودند،که ذوالقرنین بوده و همانست که می نویسند بر بالای آن کتیبه ای داشته که نام کوروش بر آن نوشته بوده بالای آرامگاهش مجسمه بالدار هنوز هست و ابولکام آزاد براساس همین مجسمه آنرا ذوالقرنین خوانده است و کوروش را همان ذوالقرنین یاد شده در قرآن دانسته است.در تورات هم به کوروش لقب عقاب شرق داده اند.
ذوالقرنین اولین کسی است که سد ساخته است و از آهن به نحو انبوه استفاده کرده است وسدی که او ساخته بود از آهن خالص بوده است.
گفته شده است که این سد در مکانی که از دو طرف با کوههای سر به فلک کشیده محصور بود، ساخته شده است.اکنون سدی با همان مشخصات در گرجستان امروزی پیدا شده است و در تنگه داریال واقع است.
برخی با غرض یا به اشتباه اسکندر گجستیک (ملعون) را ذوالقرنین می دانند لیکن‌ این‌ معنی‌ با کلام قرآن‌ سازش‌ ندارد. چون‌ نخست قرآن‌ می گوید ذوالقرنین‌ مؤمن‌ به‌ خدا و روز قیامت‌ بوده‌ است‌ و دین‌ او دین‌ توحید بوده‌ است‌؛ ولی‌ ما میدانیم‌ که‌ إسکندر مشرک‌ بوده‌ و در تاریخ‌ آمده‌ است‌ که‌ ذبیحه خود را برای‌ ستاره مشتری‌ ذبح‌ نموده‌ است‌.
دوتا از فروع دین ما تولی و تبری است که یعنی دوست داشتن دوستان خدا و دشمن داشتن دشمنان خدا است چون کوروش بزرگ دوست خدا فردی بود که احکام خدا را در زمین جاری می کرد و در واقع نماینده خدا در زمین بود باید مورد احترام همگی ما باشد و مقامش را گرامی داریم و نگذاریم آرامگاهش از بین برود و یا به او بی توجهی و توهین شود .
- شخصیت ذو القرنین طبق نظریه قرآن ذو القرنین مردمى مؤمن به خدا و معاد بوده است کوروش نیز طبق نظر تاریخ و کتب عهد عتیق چنین بوده است. ذو القرنین پادشاهى عادل و رعیت پرور و داراى بخشش بوده; کوروش هم طبق تاریخ کتب عهد عتیق و نظر مورخین قدیم مانند هردوت و دیگران پادشاهى با مروت فتوت سخاوت و کرم بوده است; چنان که از تاریخ زندگى او و برخوردش با یاغیان که با او مى جنگیدند یا او با آنها جنگیده است معلوم مى شود. ذو القرنین از طرف خداوند داراى توانایى ها و امکانات فراوانى مانند عقل تدبیر فضایل اخلاقى ثروت و شوکت ظاهرى بوده و کوروش نیز همه این ها را داشته است.

کورش کبیر اولین پادشاه هخامنشی، افزون بر ایرانیان ، به دلیل صدور نخستین اعلامیه حقوق بشر نزد همه جهانیان و دانشمندان محترم است .در دوران باستان نیز بسیاری از اندیشمندان (مانند افلاطون، فیثاغورث، هرودت، گزنفون، دیودور سیسیلی و...) او را ستوده اند. کوروش بزرگ بنا به پژوهشهای 100 ساله اخیر دانشمندان مسلمان همان ذوالقرنین است که در سوره کهف قرآن (آیات83 تا 99) از او یاد شده است. کوروش نزد یهودیان ،زرتشتیان ، مسیحیان و مسلمانان از جنبه آسمانی و تقدس برخوردار است. در کتاب تورات از او به عنوان حضرت مسیح ، فرستاده پروردگار، شکست دهنده فرعونیان، شاهین خدا، نجات بخش و دانشمند خدا نام برده شده است.
درصحف عزرای پیامبر آمده است: کورش فرمود خداوند به من دستور داده است تا خانه ای برای او در بیت المقدس بسازم.ابوریحان بیرونی (قرن 4 هجری) و غیاث الدین خواند میر (قرن 6 هجری در کتاب حبیب السیر، جلد یک، صفحه 136) از او بعنوان بانی بیت المقدس و مسجد الاقصی (یا همان قبله نخست مسلمانان) نام می برند. در تفسیر قرآن ابوالفتح رازی آمده است: که خدای تعالی بر زبان بعضی پیغمبران امر کرد پادشاهی از پادشاهان پارس را نام او کورش و او مردی بود مومن. مسعودی در کتاب مروج الذهب،صفحه606 می نویسد: این خبر در انجیل هست که کورش پادشاه، ستاره را که هنگام مولود عیسای مسیح طالع شده بود،دیده بود... و ما تفصیل این ماجرا را با آنچه مجوس ونصاری در باره آن گفته اند...در کتاب«اخبارالزمان» آورده ایم.

آرامگاه باشکوه کوروش بزرگ در پاسارگاد طرحی گیرا ، باوقار ، متوازن ، مقدس و اهورایی دارد. ساختمان این گونه آرامگاه ، پیش و پس از آن دیده نشده است. پس از اسلام در دوران پادشاهی اتابکان فارس (در قرن 5 و 6 هجری خورشیدی ) به دلیل جنبه تقدس آرامگاه ، مسجدی در اطراف آرامگاه ساخته ، درون آرامگاه هم محرابی از سنگ تراشیده و پیرامون آن آیاتی از قرآن به خط ثلث نگاشته‌اند.(دکتر رضامرادی غیاث آبادی در کتاب نقش رستم وپاسارگاد). قبله نمایی نیز در سنگ در کنار مهراب تراشیده اند.در زمان گذشته نوشته ای در آرامگاه به خط میخی بوده که متن آن ، چنین است :

« ای رهگذر ، من کوروش هستم که پادشاهی جهان را به پارسیان دادم ، به مشتی خاک که پیکرم را در برگرفته رشک مبر »
هق هق هق بهنام خدا بگم چه کارت نکنه هق هق هق ببین منو به چه کاری وتدتر کردی هق هق هق دستم شکست بس که تایپ کردم هق هق هق خدا خیرت ............. بده چشمک

عشق بهانه ای برای دوباره زیستن

آری تنهایی غم انگیزترین واژه ایست که لحظه به لحظۀ عمرم را
با او سپری کرده ام.

در تمام شب، چراغی نیست و ماه در وسعت بی انتهای آسمان خویش تنهاست...

و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین تنهاست.

در این شبهای غم انگیز تنهایی و بی قراری... 

که من با ماه این مونس و ناظر شب زنده داریهای خویش نجواها دارم...

کجاست آن اهل دلی که شبی را با دل سوختۀ ما به صبح رساند....

و بزم و شادی را به یکباره با تمام حلاوت و شیرینی به وجودم سرازیر کند....

تا آسمان خزان زدۀ نفسهایم را به دشتی از شقایقهای همیشه بهار گره بزند...

و من همچنان در انتظار ملکۀ سرزمین دل ...

 تا مرا همراه خود به فراسوی ماه ، به بزم ستارگان ببرد....

تا کویر دلم را نوید طراوت و سرسبزی دهد.

اما باز دلم تنهاست و دوست دارم برایش بنویسم...

چون پر از دردم ، پر از رنج و نامرادیهای زمانه....

پر از دغدغه های روزگار.

می نویسم که چگونه در تنهایی هایم به اشکهای همیشه همراهم...

به این لشکر زلال و زیبا که از ضمیری پاک متولد می شوند....

تا یاوران لحظات رنج و تنهایی من باشند ... پناه می برم!!!

اما باز با این همه تنهایی امیدوارانه به دیدار تو خرسندم.

ای عشق، ای منجی جاودانه ، ای همیشه ماندگار ،
با من بمان برای همیشه.

چرا که با این همه تنهایی، تنها به امید وصالت تا آخرین روز
حیات جاودانه خواهم زیست.

آری، آنگاه که آدمی را اندیشه ای جز مرگ نیست ....

عشق تنها بهانه ایست برای دوباره زیستن.

وصیت نامه داریوش بزرگ ...

اینک من از دنیا میروم بیست وپنج کشور جزء امپراتوری ایران است. و در تمام این کشور ها پول ایران رواج دارد وایرانیان در آن کشور ها دارای احترام هستند . و مردم کشور ها در ایران نیز دارای احترام هستند. جانشین من خشایار شا باید مثل من در حفظ این کشور ها بکوشد . وراه نگهداری این کشور ها آن است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب وشعائر آنان را محترم بشمارد.اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو میباشد . زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر داشته باش تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی . من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن ، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان . مادرت آتوسا برمن حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن ده سال است که من مشغول ساختن انبار های غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبار ها را که از سنگ ساخته می شود وبه شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبار ها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن بوجود نمی آیند و غله در این انبار ها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و توباید بعد از من به ساختن انبار های غله ادامه بدهی تا اینکه همواره آذوقه دو و یا سه سال کشور در آن انبار ها موجود باشد . و هر ساله بعد از اینکه غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبار ها برای تامین کسری خواروبار از آن استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوغه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود . هرگز دوستان وندیمان خود را به کار های مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است . چون اگر دوستان وندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری رعایت دوستی بنمایی کانالی که من میخواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد تو باید آن کانال را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار کند ، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی . با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغ گو و متملق را به خود راه نده ، چون هردوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغ گو را از خود دور نما . هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن ، و برای اینکه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند ، قانون مالیات وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت . اافسران وسربازان ارتش را راضی نگه دار و با آنها بدرفتاری نکن . اگر با آنها بد رفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند . اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها اینطور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند . امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده وبگذار اتباع تو بتوانند بخوانند وبنویسند تا اینکه فهم وعقل آنها بیشتر شود وهر چه فهم وعقل آنها بیشتر شود ، تو با اطمینان بیشتری میتوانی سلطنت کنی . همواره حامی کیش یزدان پرستی باش . اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هرکس باید آزاد باشد و از هر کیش که میل دارد پیروی نماید بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم . بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کرده ام بر من به پیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار . اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هرزمانی که میتوانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی ، که من پدر تو پادشاهی مقتدربودم و بر بیست وپنج کشور سلطنت میکردم ،مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد . زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد ، خواه پادشاه بیست وپنج کشور باشد خواه یک خارکن و هیچ کس در ان جهان باقی نخواهد ماند . اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی ، غرور وخود خواهی برتو غلبه خواهد کرد ، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا ینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند .زنهار زنهار ، هرگز هم مدعی وهم قاضی نشو اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد . و رای صادر نماید . زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد. هرگز از آباد کردن دست برندار . زیرا که اگر از آباد کردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا این قاعده است که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود . در آباد کردن ، حفر قنات و احداث جاده وشهر سازی را در درجه اول قرار بده . عفو وسخاوت را فراموش نکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت ، ولی عفو باید فقط موقعی بکار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .بیش از این چیزی نمیگویم این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در اینجا حاضر هستند ، کردم . تا اینکه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس میکنم مرگم نزدیک شده است .

برای تو نازنینم

اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر

اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم اگر گل بودم شاخه ای

از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم اگر عشق بودم اهنگ دوست

داشتن را برایت مینواختم ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه

عشق اما هر چه هستم دوستت دارم  

دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی

دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی

دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی

دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی

دوستت دارم چون به یک نگاه،عشق منی

معرفت ...

بابا میگفت اون زمونها، حدوداً  ۲۰-۳۰ سال پیش ، یه چیزی بود به اسم معرفت .

میگفت این یه چیز رو همه داشتن حتی اگه چیز دیگه ای نداشتن .

بابا میگفت ، همه حاضر بودن واسه این یه چیزشون خیلی چیزهاشون رواز دست بِدن ، حتی گردنشون رو .

بابا میگفت اون موقع همه مرد بودن حتی زن ها ولی الان همه زنن حتی مردها.

بابا میگفت اون موقع وقتی یکی از رفیقش ناراحت میشد ، میومد صورتش رو می بوسید و می گفت معذرت ، معذرت و فقط معذرت ، اون طرفی هم که باعثِ ناراحتی بود شرمنده میشد و دست دوستش رو میبوسید بدونِ اینکه چیزی بگه ، و این چیزی نگفتن خیلی رساتر از خیلی چیزها گفتن بود.ولی الان میدونید چه جوریه؟: اگه یکی ازت ناراحت باشه ، وقتی میاد پیشت ، سلام هم  که بدی بهش زوری میگه سلام ، و  سعی میکنه روش رو اون وری کُنه ، سعی میکنه چشماش تو چشمات نیفته ، و هر چی بهش بگی میگه .... ( یعنی سکوت )
بابا میگفت اون زمون ها  وقتی یکی میخواست بره مسافرت ، وقتی میخواست بره یه مدت نباشه ، میومد پیش آشناهاش حلالیت می طلبید( حتی واسه یه مسافرتِ ۲ روزه ) و با رخصت از همه میرفت پی کارش .
الان می دونید چه جوری شده ؟ اونی که می خواهد بره سفر میذاره میره ، بدونِ اینکه بیاد پیشت ، حالا نیومد پیشت هم هیچی ، لااقل یه زنگ هم نمی زنه بهت که داره میره ، از همه اینا جالب تر این که :
وقتی زنگ میزنی بهش که کجایی؟ میگه رفتم فلان جا . بعد هم ازت طلب کار میشه که چرا خبری ازت نیست .
بابا میگفت اون زمون ها ، وقتی یکی مهمون آدم میشد ، وقتی میومد به شهر غریب ، همه کار و زندگیشون رو ول میکردن ، میرفتن پیش اون ، حالا چه اون مهمون عزیز بود چه نا عزیز. الان می دونید چه جوری شده : یه عزیز هم که میاد به شهر کسی ، همه در میرن ، انگار خدای نکرده عزرائیل اومد که جون آدم رو ازآدم رو بگیره ، همه قایم میشن تو سوراخ موش ، از اینا جالب تر می دونید چیه ؟؟؟
وقتی یکی حالا داره ادای
معرفت قدیمیا رو در میاره و میره پیش اون مهمون و احترام میذاره بهش . یکی دیگه بهش میگه ، تو داری اونو تحویل میگیری که من ضایع شم .(خوب تو هم مرام داشته باش که ضایع نشی )
بابا میگفت اون موقع
عشق ارزش داشت ، قول محترم بود ، همه با هم بودن حتی اگه با هم نبودن ، همه دستا به دست هم بود حتی اگه فاصله ها  دور بود ، همه چشما تو چشم هم بود حتی اگه سرها پی کارهای دیگه میچرخید .
الان می دونید چه جوریه ؟؟؟
عشق شده کشک ، قول شده باد هوا ، همه بی همن حتی اگه کنار هم باشن ،دستی هم اگه تو دست دیگه باشه اون یکی دست یا هی دارهِ طرف رو هل میده که برو عقب یا داره این در و اون در میزنه که یه دست گرم تر پیدا کُنه، چشا دیگه رنگ ارزشی نداره که بخواد تو هم بیفته ، هر چی هم که تو چشمای اینو اون میبینی حرص
و حسادت و از این چیزاست .