در جستجوی کودکی ...
ای روزگار کودکی!
دیری است با تصویر تو از دور شادم
هر چند دیگر برنمیگردی
امّا،
هرگز نخواهی رفت از یادم
میدانی چرا چنین است؟ راست نگفتهام اگر بگویم خوب میدانم! و دروغ گفتهام اگر وانمود کنم که هیچ نمیدانم!!
آن شعر سهراب را به یاد داری که از شهری در پشت دریاها خبر میداد؟ از شهری که مشتاقانه خواهان حضور در آن بود و ایمان داشت که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است؟ یادت هست، دربارهی کودکان آن شهر، آن شهر بیاساطیر چه گفت؟
دست هر کودک ده سالهی شهر، شاخهی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
راستی هیچ فکرکرده ای که چرا از میان آن همه آدمهای اساطیری، آن پارسایان زاهد و خوبرویان شرقی و خلاصه همهی آنانی که سهراب با احترام از آنها یاد کرده است، شاخهی معرفت در دست کودک ده سالهی شهر است و نشانی خانهی دوست نیز در دستان او، که از کاج بلندی رفته است بالا؟
اصلاُ هیچ فکر کردهای، چرا او که قرار است از پشت درهای روشن به سوی ما آید، کودک است؟
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید
گوشکن، یک نفر میدود روی پلک حوادث
کودکی رو به این سمت میآید…
و هیچ از خود پرسیدهای که چرا کودکان از پایان دوران خود و غروب عروسکها نگران هستند؟
کودک از باطن حزن پرسید
تا غروب چه اندازه راه است
کوئیلو در «کوه پنجم» میگوید: «یک کودک همیشه میتواند سه چیز را به بزرگسالان تعلیم دهد: بدون هیچ دلیلی شاد باشد، همواره خود را با چیزی سرگرم کند و بداند چطور با تمام قدرت خواستههایش را مطالبه کند.»
اما آیا این همهی ماجراست؟ تصور میکنی واهمهی سهراب از بزرگسالی تنها از دست رفتن این سه خصلت است؟
نه!
عبور باید کرد
و همنورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
در داستان «راز فال ورق»، یوستاین گاردنر از مسافران کشتیای صحبت میکند که فقط یک راه برایشان باقی است تا به دریا افکنده نشوند؛ آن هم این است که بتوانند برای این سؤال که جهان چیست و راز زندگی کدام است، جوابی درخور یابند؛ میدونی چه کسانی توانستند از این آزمون سرافراز بیرون آیند و در کشتی باقی مانند؟
کودکان!
چرا؟! چرا فقط کودکان؟ مگر آدمبزرگها عقل کل نیستند، مگر همه چیز را نمیدانند، مگر صاحب اندیشه نمیخوانندشان!
اندیشه کاهی بود، در آخور ما کردند
تنهایی: آبشخور ما کردند
این آب روان، ما سادهتریم
این سایه، افتادهتریم
دیدهی تر بگشا …
بیب بیب هورااااااااااااااا
اول شدم
بازهم طبق معمول قابل توجه عدد
سلام این مطلب رو نخوندم و لی چشم میزارمش توی سرکه که خراب نشه چشمک
هیوا جان جالب بود! بعضی چیزها بید دایم به ادم یاد اوری بشه.مخصوصا اون جمله از کوه پنجم
..................
..................
چیزی برای گفتن ندام چون مخم تو جور چیزها هنگ می کنه چشمک