حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند ...

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

      دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی،  ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم»

      سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

      دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

      سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

      آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

      زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

      «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

عاشقانه

این منم که تو را می خوانم

نه پری قصه هستم در آفاق داستان

و نه قاصدکی در یک قدمی تو

من یک انسانم

کسی که همواره به یاد توست

سالهاست با رودخانه و آسمان زندگی میکنم

برای کفتران چاهی دانه میریزم

و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم

این تویی که در تمام لحظات می بینی

مینویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند

که تو مهربانترین مهربانی

پس آرام و گرم مینویسم

دوستت دارم

عجب رسمی است ...

 در جستجوی کودکی ...

 

ای روزگار کودکی!

 

دیری است با تصویر تو از دور شادم

 

هر چند دیگر برنمی‌گردی

 

امّا،

 

هرگز نخواهی رفت از یادم

 

 

می‌دانی چرا چنین است؟ راست نگفته‌ام اگر بگویم خوب می‌دانم! و دروغ گفته‌ام اگر وانمود کنم که هیچ نمی‌دانم!!

 

   آن شعر سهراب را به یاد داری که از شهری در پشت دریاها خبر می‌داد؟ از شهری که مشتاقانه خواهان حضور در آن بود و ایمان داشت که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است؟ یادت هست، درباره­ی کودکان آن شهر، آن شهر بی‌اساطیر چه گفت؟

 

 

دست هر کودک ده ساله­ی شهر، شاخه­ی معرفتی است

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

 

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

 

 

راستی هیچ فکر‌کرده‌ ای که چرا از میان آن همه آدم­های اساطیری، آن پارسایان زاهد و خوبرویان شرقی و خلاصه همه­ی آنانی که سهراب با احترام از آنها یاد کرده است، شاخه­ی معرفت در دست کودک ده ساله­ی شهر است و نشانی خانه­ی دوست نیز در دستان او، که از کاج بلندی رفته است بالا؟

 

اصلاُ هیچ فکر کرده‌ای، چرا او که قرار است از پشت درهای روشن به سوی ما آید، کودک است؟

 

 

یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید

 

گوش‌کن، یک نفر می‌دود روی پلک حوادث

 

کودکی رو به این سمت می‌آید…      

 

 

و هیچ از خود پرسیده‌ای که چرا کودکان از پایان دوران خود و غروب عروسک­ها نگران هستند؟

 

 

کودک از باطن حزن پرسید

 

تا غروب چه اندازه راه است

 

 

   کوئیلو در «کوه پنجم» می‌گوید: «یک کودک همیشه می‌تواند سه چیز را به بزرگسالان تعلیم دهد: بدون هیچ دلیلی شاد باشد، همواره خود را با چیزی سرگرم کند و بداند چطور با تمام قدرت خواسته‌هایش را مطالبه کند.»

 

اما آیا این همه­ی ماجراست؟ تصور می‌کنی واهمه­ی سهراب از بزرگسالی تنها از دست رفتن این سه خصلت است؟

 

 

نه!

 

عبور باید کرد

 

و هم‌نورد افق­های دور باید شد

 

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

 

عبور باید کرد

 

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد

 

 

در داستان «راز فال ورق»، یوستاین گاردنر از مسافران کشتی‌ای صحبت می‌کند که فقط یک راه برایشان باقی است تا به دریا افکنده نشوند؛ آن هم این است که بتوانند برای این سؤال که جهان چیست و راز زندگی کدام است، جوابی درخور یابند؛ می‌دونی چه کسانی توانستند از این آزمون سرافراز بیرون آیند و در کشتی باقی مانند؟

 

                                                                                                                     کودکان!

 

   چرا؟! چرا فقط کودکان؟ مگر آدم‌بزرگ­ها عقل کل نیستند، مگر همه چیز را نمی‌دانند، مگر صاحب اندیشه نمی­خوانندشان!

 

 

اندیشه کاهی بود، در آخور ما کردند

 

تنهایی: آبشخور ما کردند 

 

این آب روان، ما ساده‌تریم

 

این سایه، افتاده‌تریم       

 

                                    دیده­ی تر بگشا

سلامممممممممممممممممم سلام

سلام سلامممممممممممممممممم 

سلام به دوستان خوبم امیدوارم همگی خوب خوش سلامت باشید  

امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشید  

 و هفته خوبی پیش رو داشته باشید  

امیدوارم خوشی از سر روتون بباره  

  خبر های خوش از سر کولتون بره بالا  

امیدوارم دست به هر کاری بزنید پیروز موفق باشید   

 

برای پیروزی همه اونای که افکارشون فقط مثبت و دیگران رو مثبت میکنن هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

 

 

آبدارچی (                  )

برایت مینویسم

من ساحلم تو دریای من

امواج خروشانت ، صدای دلنشینت ،آرامم میکند در این حال وهوای ابری دل گرفته ام!

به وسعت آبی بیکرانت دوستت دارم به زلالی آبهای روانت دوستت دارم!

یک رویای شیرین در دریاویک روز دلنشین در کنار دریا.

من ساحلم تو دریای منی ، دریا ی من! به اندازه تمام مرواریدهاوصدف هایی که در قلب خود جا داده ای دوستت دارم.

یک سکوت ! وتنها صدای دلنشین امواج تو چه لحظه زیباییست.

آرزو دارم طوفانی شوی وبا آن امواجت جان مرا از غم وغصه بشویی.چون آن لحظه که تو طوفانی میشوی من دیگر تنها نیستم وجود ترا حس میکنم.

ولی وقتی غروب می آید من نیز به وسعت آن دل سرخ رنگت دلم میگیرد.دیگر تو آرامی ومن نیز خسته !

غروب مرا از تو دور تر میکند .شب که میشود به انتظار طلوع مینشینم تا به ،آن امواج مهربانت نزدیک ونزدیکتر شوم.

من ساحلم تو دریای من من همیشه با چشمهای خیسم نگاهت میکنم.چقدر تو خوبی ای مهربان من.

اتخابات

سلام  

 خوب انتخابات آمریکا هم تموم شد  و برای اولین باره که یه سیاه پوست دارای  قدرت مطلق امریکا میشه.   این سیاه پوست کسی نیست جز  معرفی میکنم  اقای باراک اوباما! اونم با 349 آراء کالج انتخابات   جان مک کین هم 162 . خب امید وارم خیر سر اوباما   که برای اولین باره که یه سیاه پوست میشه رئیس  جمهور، توی ایرانم برای اولین بار یه اتفاق بیفته یه رئیس جمهور برای چهار سال باشه نه  8 سال .چشمک . خدایا به  امید تو  چشمک  

 

آبدارچی رئیس جمهور

شبنم نوشته

 این شبنم داد که توی وبلاگ بزنم  منم قبول کردم

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود

.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید 

درددل

نمی دانم چگونه باید با آنکه دوستش داری بمانی ، بمانی و مجنون هم بمانی ،

مجنون تر از یک عاشق دیوانه ولی میدانم که من مجنون ترینم

نمی دانم اشک ریختن از غم دلتنگی و غصه دوری چگونه است و چگونه باید برای

آنکه دوستش داری دلتنگ شوی اما میدانم که من دلتنگترینم.....

نمیدانم قلبی که عاشق است چگونه باید اثبات کند که عاشق است، و یا دلی که در

گرو دلی دیگر است چگونه باید از آن مهمان نوازی کند اما میدانم که من

خوشبخترینم...

نمی دانم که آیا می دانی بعد از تو من شکسته ترینم ؟

آری بدان که بعد از تو من بدبخت ترینم.....

نمی دانم چگونه باید با تو باشم ، چگونه باید راز دلت را بیابم ، و چگونه باید لحظه های

عاشقی را سپری کنم اما بدان که من داناترینم...

نمی دانم که آیا میدانی بعد از سفر کردنت ، همه لحظه های زندگی من سرد و بی

حوصله می شود ؟ آری بدان که من در آن زمان تنهاترینم....


ثروتمندان این گونه می اندیشند

سلام  

دیروز همین موقع ها بود گفتم میخوام وبلاگ رو آپ کنم برای همین کتاب رو باز کردم مجتبی برام خوند من نوشتم  "

ارزش مدرک دانشگاهی حتی از یک بلیط سینما هم کمتر است ،زیرا با داشتن یک بلیط ،لااقل میتوان با دین یک فیلم  سرگرم بود،اما با مدرک تحصیلی دانشگاهی نمیتوان وارد گود زندگی در اجتماع شد . " 

 

جالب بود  چون زیرش نوشتم "ثروتمندان این گونه می اندیشند "  دوتا از دوستان برام  یادگاری گذاشتم که بدون مدرک جای استخدام نمیشن  

میخواستم زندگی نامه فورد رو بنویسم ولی دیدم بهتره   در مورد چیزه دیگه بنویسم  اون  یازده کارنامه تحصیلی سیاه  

و بعدن در مورد یکی از اینا به نام  هنری فورد   

 

1- تامس ادیسون (1931-1847) مخترع آمریکایی

کنجکاویها و نکته بینی های دوران کودکی ادیسون، هیچکس غیر از مادرش را تحت تأثیر قرار نداد. اولین معلمش اورا "خنگ و کودن" نامید. پدرش به این نتیجه رسیده بود که او "ابله" است و مدیر مدرسه به او گفته بود که: "تو هرگز در هیچ کاری به جایی نمی رسی" فقط مادرش به هوش و نبوغ نهفته ی او آگاهی داشت و از این رو به تعلیم و تربیتش همت گمارد. ادیسون از نوجوانی اختراعات خود را شروع کرد و در مجموع بیش از 1000 اختراع ثبت شده دارد که برای بشریت فوق العاده ارزشمند می باشد.

  

 2- آلبرت اینشتین (1955 - 1879) فیزیکدان آلمانی

پدر و مادرش بیم آن داشتند که مبادا فرزندشان عقب افتاده باشد زیرا تا 9 سالگی قادر به تکلم صریح و سریع نبود و بعدها نیز در پاسخ هر سؤال بسیار تفکر و تعلل می کرد. در دروس دبیرستانی هم به استثنای ریاضیات کارنامه بسیار بدی داشت به طوریکه بارها مسؤولین دبیرستان از او خواستند که مدرسه را رها کند و به دنبال کار دیگری برود. یک سال هم پشت کنکور انستیتوی پلی تکنیک زوریخ ماند. پس از فارغ التحصیلی از این دانشکده هم پیدا کردن شغل ثابت برایش مشکل بود. در همین دوران بود که او روی فرمولهای "فرضیه نسبیت" کار می کرد و بعدها با اثبات علمی آن جهان را به شگفتی وا داشت.

 

3- پابلو پیکاسو (1973 - 1881) نقاش اسپانیایی

علت اصلی عقب ماندگی پیکاسو در مدرسه این بود که او از انجام هرکاری به جز نقاشی رویگردان بود. هنگامی که پدرش او را در ده سالگی از مدرسه بیرون آورد به سختی می توانست بنویسد یا بخواند. حتی معلم خصوصی اش هم که قرار بود اورا برای امتحانات دوره ی متوسطه آماده کند پس از مدت کوتاهی شاگرد تنبل خود را رها کرد زیرا پیکاسو تمایلی به ریاضیات و علوم دیگر نشان نمی داد. بعدها نقاشی را در مادرید و پاریس پیش خود دنبال کرد تا اینکه پس از چند سال توانست در جهان هنر و نقاشی دگرگونی های شگرفی پدید آورد.

 

4- وینستون چرچیل (1965- 1874) نخست وزیر انگلستان

این مرد که متشخص ترین و نامورترین فرد خانواده خود شد در دوران کودکی و نوجوانی آنقدر کندذهن و کاهل بود که پدرش همواره می گفت که او از اداره کردن خودش نیز عاجز خواهد ماند. گرچه به تاریخ و ادبیات علاقمند بود، اما از آموختن زبانهای لاتین و یونانی و ریاضیات دوری می کرد و اکثرا" شاگرد آخر کلاس بود. دو بار در امتحانات ورودی دانشکده نظامی "سندهرست" رد شد. بالآخره بار سوم با مجموعه نمراتی بسیار پایین و در حدود حداقل لازم توانست به دانشگاه راه یابد.

 

5- ج. ک. چسترتون (1936-1874) نویسنده انگلیسی

وی بعنوان یک بچه چاق و گوشتالود در مدرسه انگشت نما بود. در 8 سالگی هنوز قادر به خواندن و نوشتن نبود و آموزگارش روزی به او گفت: "اگر می توانستیم کله تو را بشکافیم به جای مغز، یک تکه ی بزرگ چربی و گوشت پیدا می کردیم" وی تا سن 15 سالگی همواره شاگرد آخر کلاس بود تا آنکه یک دوستی ثمر بخش با ئی سی بنتلی (که بعدها نویسنده شد) سرآغازی بر دوران شکوفایی ادبی چسترتون شد بطوریکه قبل از پایان دبیرستان به عنوان یک نویسنده چیره دست مورد قبول و تحسین عموم قرار گرفت.

 

6- چارلز داروین (1882- 1809) طبیعی دان انگلیسی

داروین نوجوان آنقدر در مدرسه تنبل بود که روزی پدرش به او گفت: "کار تو فقط بازی با سگها، گرفتن موشها و تیر و کمان بازی است. تو مایه ی سرافکندگی خانواده ات هستی" داروین پس از اینکه در امتحانات ورودی دانشکده پزشکی دانشگاه ادینبورو رد شد مدتی در شهر کمبریج بود تا اینکه در سال 1831 با کشتی "بیگل" عازم یک سفر دریایی شد. او این سفر را تبدیل به یکی از بزرگترین سفرهای اکتشافی و علمی کرد و از دستاوردهای ان نظریه تکامل را به بشریت عرضه داشت.

 

7- امیل زولا (1902- 1840) رمان نویس فرانسوی

در امتحانات کتبی دانشگاه سوربن در ریاضیات و علوم قبول شد ولی در امتحانات شفاهی ادبیات رد شد. دو ماه بعد در امتحانات ورودی دانشگاه مارسی شرکت کرد ولی نتایج امتکانات کتبی اش آنقدر افتضاح بود که دیگر لازم ندید در امتحانات شفاهی شرکت کند. از این شکست آنقدر سرخورده بود که در نامه ای که به یکی از دوستانش نوشت می گوید: "من یک کودن و نادان به تمام معنا هستم" بعدها زولا با نگارش رمان "نانا" و دیگر آثار با ارزش در زمره ی رمان نویسان بسیار توانا قرار گرفت.

 

8- جمال عبدالناصر (1970- 1918) رئیس جمهور مصر

عبدالناصر اولین رئیس جمهور مصر کارنامه تحصیلی چندان درخشانی نداشت. بین سنین 6 تا 16 سالگی فقط چهار کلاس را طی کرد. در دوران دبیرستان به دلیل دیدگاههای سیاسی اش همواره با معلمین خود درگیری های لفظی پیدا می کرد. پس از اینکه موفق شد وارد دانشکده حقوق شود، قبل از آغاز اولین دوره امتحانات، دانشکده مزبور را ترک کرد. سپس به دانشکده افسری راه یافت و با درجه ستوان دومی فارغ التحصیل شد. در سال 1952 در پی یک کودتای نظامی علیه ملک فاروق، حکومت مصر را جمهوری اعلام نمود.

 

9- هنری فورد (1947- 1863) اتومبیل ساز آمریکایی

فورد دوران مدرسه را با حداقل نمرات طی کرد. اصولا" فاقد استعدادهای علمی و ادبی بود. اما از همان عوایل جوانی هنگامی که ماشین آلات کشاورزی مزرعه ی پدرش را تعمیر می کرد، استعداد فنی خود را بروز داد. هنری فورد اولین خط تولید اتومبیل سواری را ابداع کرد و توانست با تولید انبوه (یا اصطلاحا" سری سازی) قیمت تمام شده را در حداقل نگاه دارد و بعبارتی دیگر "جهان را روی چرخ بگذارد"

 

10- ایزاک نیوتن (1727- 1642) دانشمند انگلیسی

کسی که شاید بتوان گفت بزرگترین متفکر تاریخ بشر است در نوجوانی اش هیچگونه نشانه ای از تفکر و نبوغ از خود بروز نداد. بیشتر اوقاتش را به کلنجار رفتن با دستگاههای مکانیکی می گذراند و فقط به این دلید اولیای او اجازه دادند به مدرسه بازگردد که در اداره کردن مزرعه خانوادگی از خود بی لیاقتی نشان داده بود. در مدرسه نیز در پایین ترین سطح قرار داشت و گویی در نوعی رکود فکری فرو رفته بود. اما یک دگرگونی فکری او را از این خواب بیدار کرد و تحقیقات و مطالعاتش در ریاضیات و فیزیک، جهان علم را در مسیر جدیدی انداخت.

 

11- جیمز وات (1819- 1763) مهندس اسکاتلندی

وات کودکی نحیف و ضعیف یبود و از این رو اغلب مورد آزار همکلاسیهایش قرار می گرفت. در دروس هم تحرک فکری و استعدادی از خودش بروز نمی داد. از این گذشته همواره از یک سردرد مزمن رنج می برد. اما هنگامی که به سن 13 سالگی رسیده بود تدریجا" آثار و علائم هوش و ابتکار و نبوغ در او آشکار گشت و بیشتر وقت خود را صرف علم هندسه می کرد. بعد ها با اختراع ماشین بخار توانست جهان را در سرآغاز پدیده ای به نام "انقلاب صنعتی" قرار دهد. 

  

 12- آبدارچی  

 

خیلی از افراد بالا  منهای  نفر دوازدهم که میدونم هیچوقت هیچی نشد دانشمندای بزرگی شدن و صاحب مدرک ولی زندگی هنری فورد برای من از همه جالب تره  به امید خدا در فرصت بعدی  فقط در مورد  هنری فورد مینویسم که هیچوقت مدرکی نگرفت میلیارد شد  چشمک   

 

آبدارچی ( چشمک )

مواظب دلت باش

فدای ان دل پاکت،دلی از جنس محبت وعشق....

حیف این دل است که بشکند،اگر همدم غم وغصه های دنیا شود....

حیف این دل است اگر که ناامید شود، اگر همنشین اشکهای بی گناهت شود....

دلت را اسیر بی وفاییها نکن، همیشه آرام باش، تادلت نیز ارام باشد....

دلت را دردام دل سیاه نینداز، همیشه شاد باش ، تا دلت مثل یک شمع نسوزد، مثل ستاره ای باشد درخشان، مثل خورشید باشد همیشه تابان....

مواظب دلت باش عزیزم ، قدر آن رابدان ، تو تنها همین دل را داری که اینک میتوانی به آن امید دهی ، رهایش کن از دام بی محبتیهای زمانه....

با دل یکرنگ باش تا با دلت مهربان باشند. بادل وفادارباش تا دلت را بازیچه قرار ندهند.

اگر میخواهی عاشق بمانی وهیچ وقت شکست نخوری با دلی باش که قدر ان دل پاکت را بداند.

مواظب دلت باش ، دلت را به اتش نکشند ودر غم روزگاررهایش کنند که از بازی روزگار خسته شوی.

دراین زمانه دلهای بی وفا فراوانند گل من دلت را درحسرت روزهای شیرین نگذار.

نگاهی به رنگ آبی آسمان ، دلی به وسعت عشق داشته باش.زیرا آسمان گاهی ابری ودلگرفته هست .لحظه ها همیشه آرام نیست ،گاهی بی صدا وگاه به رنگ غروب در یک هوای ابریست.

اگر میخواهی در کمین غمهای روزگار نباشی ، دلت را به خدا بسپار ، زیرااوست مهربانترین مهربانان.

دلت همیشه با او باشد.نترس او تنهایت نمیگذارد . بی وفایی نمیکند، ترکت نمیکند.دیگر نه غمی داری ونه لحظه تلخی.

ان موقع هست که دلت همیشه در پناه حضرت عشق میماند.

هوندا

 سلام

 

ارزش مدرک دانشگاهی حتی از یک بلیط سینما هم کمتر است ،زیرا با داشتن یک بلیط ،لااقل میتوان با دین یک فیلم  سرگرم بود،اما با مدرک تحصیلی دانشگاهی نمیتوان وارد گود زندگی در اجتماع شد . 

 هوندا 

 

کتاب "ثروتمندان این گونه می اندیشند " صفحه25  

یــــکـــرنـــگــــی

خانۀ دلم چه خالی و بی صداست

آسمانش ابری و بارانیست

سکوتش سرد و سنگین

نگاهش خیس از باران

صدایش بی صداترین فریادهاست

پشت نگاه خیسش دریای متلاطم غمهاست

وقتی می خواد بباره بی صدا می باره

وقتی می خواد حرف بزنه بی صدا حرف می زنه

وقتی هم که میشکنه بی صدا میشکنه

سکوتش یه دنیا فریاد بی صداست که در گلو خفه شده

 

تمنای نگاهم نگاهی بی ریا و پاکه

نگاهی که یه دنیا صداقت و معرفت توش باشه

نیاز دلم داشتن یه هم صدای یکرنک و مهربونه

یکی که با دروغ ها و دورویی بیگانه باشه

کسی که آدمو به خاطر خودش بخواد به خاطر انسانیتش نه به خاطر منافعش

تو این دنیای پر از ریا و تزویر هر کس یه رنگیه هیچ آدم یکرنگی ندیدم

یکی با دروغ ها و دورویی هاش و یکی با غرورش آدمو می شکنه

چرا ما آدما فقط ایراد دیگران رو میبینیم اما ایرادای خودمونو نمی بینیم ؟؟؟

چرا سعی داریم دیگران رو اصلاح کنیم اما برای اصلاح خودمون هیچ تلاشی نمی کنیم ؟؟؟

چرا انقدر راحت دل میشکنیم اما طاقت اینکه دل خودمون رو بشکنن نداریم ؟؟؟

نمی دونم بعضی آدما چطور می تونن بین دیگران اختلاف ایجاد کنن و بعد با خیال راحت بشینن  

و تماشا کنن!؟؟؟

نمی دونم اون دنیا چطوری جواب خدا رو میدن ؟؟؟

هر چند که فکر می کنم براشون مهم نباشه مهم قصدشونه که بهش میرسن و بعد با لذت تماشا می کنن !!!

نمی دونم واقعا میشه اسم انسان رو این جور افراد گذاشت یا نه ؟؟؟؟

اخه انسان واقعی که دل نمی شکنه و نسبت به هم نوعش بد نمی کنه و هر کاری که انجام میده 

 اول برای رضای خداست و بعد برای رضای بنده خدا کسی که رضای خدا مد نظرش باشه 

 هیچوقت بندۀ خدا رو هم نمی رنجونه !!!

کاش به جای تفرقه انداختن بین دیگران و ریاکار بودن کمی به خودمون بیایم و همیشه باعث
دوستی ها و رابطه های خوب بین دیگران باشیم نه اختلاف انداختن ، به جای دل شکستن
دلی رو به دست بیاریم و همه با هم یکرنک و بی ریا باشیم . هر چند از این ای کاش ها
زیاده اما حیف که عمل کنندش کمه !!!

آپلود کردن عکس در اینترنت

سلام  

 

جهت آپلود کردن عکس و فایل میتونیم از سایتهای مختلف استفاده کنیم . یکی از بهترین سایتها که مورد توجه اکثر یوزرها قرار گرفته سایت شرمیشن هست که این سایت یه فضای خالی تو سرور اینترنت به کاربر میده که کاربر میتونه هر فایلی اعم از تصویری یا صوتی رو اونجا تحت یه آدرس ذخیره کنه . مزیت این سایت نسبت به سایتهای دیگه اینه که محدودیتی از نظر اندازه فایل برای آپ لود وجود نداره . شما میتونید در فضایی که به نام یوزر و پسورد شما اختصاص داده شده هر تعداد فایل ذخیره کنید .
طریقه عضویت در سایت :
1 - ابتدا وارد سایت
http://www.sharemation.com شوید .

2- در صفحه اول این سایت دو گزینه
enter و rejister وجود داره که برای عضو شدن ابتدا باید روی گزینه rejister کلیک کنید و بعد نام کاربری و پسورد و آدرس ایمیل و سایر مشخصات را جهت عضو شدن وارد کنید .

3 - پس از رجیستری شدن یک ایمیل به همان آدرس ایمیلی که هنگام عضو شدن وارد کرده اید برای شما ارسال میگردد . که اگر شما ظرف 48 ساعت به ایمیل جواب دهید نام کاربری و پسوورد شما فعال میشود در غیر اینصورت نام کاربری و پسورد شما غیر فعال خواهد ماند .

4 - پس از فعال شدن نام یوزر و پسورد . شما به عضویت سایت در آمده اید و فضای خالی در سرور اینترنت برای شما در نظر گرفته شده است . این بار بعد از ورود به سایت بر روی گزینه
enter کلیک کرده و نام کاربر و پسورد را وارد کنید و وارد محیط اصلی سایت گردید .

5 - بر روی گزینه
up load کلیک کنید و بعد گزینه brows را میزنیم و فایل مورد نظر را انتخاب میکنیم و گزینه ok را میزنیم . بدین ترتیب فایل آپلود میگردد و در سرور ذخیره میشود .

6 - بعد از آپلود شدن فایل گزینه
share را بیزنید و در پنجره ظاهر شده در جلوی گزینه public حالت read را از no به yes تغییر دهید و گزینه apply now را بزنید .

7- حالا میتوانید بر روی فایل ذخیره شده راست کلیک کنید و گزینه
properties را انتخاب کنید و آدرس فایل را مشاهده کنید

که آدرس فایل میشود:          http://www.sharemation.com/mypic/test.jpg?uniq=o8muvr

توجه داشته باشید

که شما باید تا قسمت جی‌پی جی مسیرتون کپی بگیرید. که مسیرتون می‌شه:


http://www.sharemation.com/mypic/test.jpg
و حالا شما میتوانید از این آدرس در هر سایتی که میخواهید استفاده کنید .

تمامی این مراحل با سرعت بسیار بالا و بدون هیچ مشکلی قابل انجام دادنه . به شرطی که تمام مراحل به درستی طی بشه

........................... 

 اینم یه سایت  دیگه بدون ثبت نام

۱- به سایت تینی پیک بروید : http://www.tinypic.com/

۲- از طریق کادر اول عکس مورد نظر را درس دهی کنید : دکمه ‌Browse

۳- در کادر دوم فرمت jpg را تایپ کنید

۴- دکمه Host picture  را فشار دهید

۵- آدرس عکس شما  بر روی اینترنت در کادر های link  یا url قرار می گیرد .  

این سایت نیاز به ثبت نام ندارد لذا خیلی سریع کار شما انجام می شود 

 ......................... 

 

ولی من خودم از سایت شرمیشن استفاده میکنم چون عکسای چهار سال پیشی رو که آپلود کردم رو داره نشون میده  

 

آبدارچی

تو نیکی کن در دجله انداز

سلام  

هنوز عنوانی برای این نوشته پیدا نکردم  چون واقعا نمیدونم میخوام در مورد چی بنویسم چشمک  

جالبه نه اینارو میگم که بچه ها فکر نکنن باید در مورد نوشته ای که میخوان بنویسن فکر کنن چون خیلی از دوستان وقتی میخوان بنویسن انقدر فکر میکنن در مورد موضوع که از  موضوع جدا میشن چشمک  

دیشب داشتم با یه تاکسی میرفتم خونه که توی راه یه ۲۰۶ مالوند. بهش به اندازه یه  انگشت رنگ  ۲۰۶ چسبید به پراید آقا  راننده.  206 هم 5 هزار تومان پیاده شد  .توی راه  راننده پراید بهم گفت اره نمیخواستم ازش پول بگیرم.  گفتم جالبه اونم  چه زوری داشت که پول رو به شما داد  بعد  یه جریانی رو تعریف کردم  :

یه بار ماشین بابا پارک بود  یه پاترول  امد عقب عقب بیاد  که سپرش گیر کرد به  گلگیر  ماشین ما اونو قاچ کرد. قشنگ از  نصف نصفش کرد. چشمک.  بابام گفت برو چیزی نیست. منو بگو شاکی! بابا چرا؟ میدونی چه قدر خرجشه؟ از این حرفا....  گذشت یکی دوسال بعد توی تنگه فنی  بابام زد پشت یه پاترولی   قشنگ پشت پاترول رو  با جلوش یکی کرد . البته تا  روی چرخ عقب اوردش!  پاترولی امد پایین یه نگاه به ماشین کرد گفت  چیزی نشده .شما چیزیتون نشده؟  اقا نه ای گفت  اونم رفت  شاید باورتون نشه یه همین سادگی  !

بابام یه نگاهی بهم کرد انگار میخواست جریان  دو سال پیش به یادم بیاره گه با پر رویی گفتم خب  قبول بی خیال  .خندید  چشمک  

 

 چشمک  امیدوارم  گذشت کنید  که تو نیکی کن در دجله انداز بقیه شیرجه میرن برش میدارن  چشمک  

 

آقا وقتی ما این تعریف کردیم  اون راننده من نمیخواستم بگیرم فلان بهمان .... گفتم گرفتی  یه جا پسش میدی چشمک  

 

 

آبدارچی( فداکار ، پتروس نیستم )

بی نام و نشون

سلام به همه دوستان عزیز  

 

اول از همه دوستان عزیزی که تونستم براشمون یادگاری بزارم معذرت می خوام. این یه مدت خیلی خیلی سرم شلوغ بود. پوزش می خوام. 

 

 داشتم مطلب بی نام سوینا رو که در مورد عشق و ازدواج نوشته بود می خوندم که یاد گفته یه نفر افتادم. می خواستم اون رو توی قسمت یادگاری ها بنویسم اما دیدم که بعد نیست بعد از اندی سال یه نوشته از عدد هم ببیند. می دونم الان خیلی خوشحال شدی خودتو کنترل کن خدایی نکرده سکته نکنی حوصله مراسم ختم رو ندارم. تازه پیراهن مشکیم کوچیک  شده باید برم بخرم پول ندارم. 

 

اون عزیز چند سال قبل به من گفت: 

" سعی کن اول ازدواج کنی بعد عاشق بشی" 

 اون موقع چیزی از حرفش نفمیدم البته الان هم فرقی نکرده. اما یه جورایی می شه گفت می فهممش. چشمک 

دوست دارم نظر دوستانم رو هم در مورد این جمله بدونم  البته اگر اونا رو تجربه کرده باشید. 

اول عاشق شدن بعد ازدواج، اول ازدواج بعد عاشق شدن، عشقی که به ازدواج نرسید یا ازدواجی که در اون عشق وجود نداشت و نداره. 

نخواستین نظر بدین اشکال نداره اما حدقل یادگاری بزارین تا چند صد سال آینده گذرم به این تارنگار افتاد یادم بافته که چه دوستایی و چه روزهایی خوبی رو  داشتیم.