با صدای زنگ از جاش بلند شد رفت در رو باز کرد
اه لعنتی بازم که تویی
اومدم بهت سری بزنم
اما من نمی خام دیگه ببینمت دیگه هم اینجا نیا بابا مینا دارن از سفر میان
گفتی کجا رفته بودن
به تو هیچ ربطی نداره
چرا ربط داره تو به من قول همراهی داده بودی حالا چی شدده زدی زیرش نه کنه یکی دیگه رو پیدا کردی می خای چن تای دیگه رو مث من بدبخت کنی
ما به هم نمی خوریم
چی ؟ به هم نمی خوریم بعد ۳ سال که منو دور سرت چرخوندی یه عالم بلا سرم آوردی .....
بسه پاشو برو پی کارت ....... دستامو گرفت تا از جام بلند بشم با قیافه دمق و با آبرو ریزی که شده بود نمی تونسم به خونه اولم بر گردم
کاش هیچ وقت نمی دیدمش
کاش هیچ وقت اسیرش نمی شدم خدایا من چه کنم حالا نه راه پس داشتم نه راه پیش وقتی بلند شدم یک چک زدم زیر گوشش وبا چشمان پر اشک رو بهش کردم و گفتم آه دیگه نمی خوامت حتی اگر یه روز از عمرم باقی مونده باشه
وفردای اون روز رفت یه کفش دیگه خرید و منو انداخت تو سطل زباله....!!!!!!!!!!!!!
هوراااااااااااااااا من اول شدم
مهسا داستان قشنگی بود . ممنون
تخیل فانتزی دیگه؟
مهسا جون سر کار گذاشتیا
مهسا قشنگه زیاد به حرفای بقیه اهمیت نده
هرچی دلت خواست بنویس هر قدر نامتعارف باشه
که اینا اصلا نیست
_____>>>><<_____
آپت خیلی زیباست
_____>>>><<_____
مهسا فقط اینو بگم این پستت حسابی منو به فکر کردن واداشت
خیلی خیلی قشنگ بود هق هق هق هق هق هق هق هق هق
ههههههههههه
خیلی قشنگ بود.