حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

یاد...

اومد کنار پنجره 

 اشک هاشو که توی مشت جمع کرده بود داد به آسمون 

آسمون یه نگاهی به دل تنگش کرد و به خورشید گفت : دوستمون به یه چراغ قوه احتیاج داره  

خورشید دستاشو که به باد داده بود ول کرد اومد پایین پایین پایین 

 

نشست رو پای دخترک وقتی به چشمای دخترک خیره شد ستاره ای رو دید که مدتها به دنبالش بود اما اون ستاره تو دست دیو بد جنس اسیر مونده بود  یه جرقه زد تو چشماش  دخترک ناگهان چشماشو باز کرد  

وقتی بلند شد دید تسبیح سبز مادربزرگ دستشه و انگشتر زمردی که کنار پنجره داشت خورنمایی می کرد 

رفت لب حوض وضو گرفت و با همون نشانی که خورشید بهش داده بود کنار محراب رفت رفت و رفت تا رسید  پیش خدا...........

نظرات 7 + ارسال نظر
یاسمن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:54

باز من اول شدم هورااااااااااااااااا

صوفیا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:54

یاسمن جدیدا خیلی زرنگ شدیها! این عدد بیچاره رو اخر دق میدی!

سونیا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:55

اخی چقدر متن زیبایی بود.
عدد جون بدو تا اخر نشدیا چشمک

یاسمن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:57

من که زرنگ بودم ولی تازگیها مثل اینکه عدد یه ذره تنبل شده .
مهسا جون تشکر از من زیباتون

صوفیا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:57

همه ما نشونی رو داریم! یعنی اونقد ر خدا نزدیکه که اصلا احتیاج به نشونی نداره! فقط ما ادمهای سر به هوایی هستیم!

دنیای ناتو سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:37

مهسا جونم واقعا متن زیبایی بود .اه یاسمن و صوفیا هم اینجان.للللللللووووووولللل.بوسسسسس.

آبدارچی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:34

چقدر من از این دختر کوچولو ها خوشم میاد که خورشید میاد رو ژاشون میشینه یا دست دراز میکنه از اسمون ستاره میچینن یا برای ماه سبیل میزارن برای خورشید چارقد میدوزنن چقدر با مزه هستند چقدر چشمک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد