حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

حرفهای ناگفته

برو بچ نغمه اینجا مینویسن

دوستی ...

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد

پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی.. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است.

دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند»

دوستت دارم ...

وقتـــــی شـــــــب آرام آرام بــــــه خــلوت خـامــوش من پـــا می گــــــذارد

ومــــــن در ســــــــــتاره بـــــاران خــدا ســـــتـــــــــاره تــــــــو رانـــدارم....

حضــــور آرامــت مدتــهاست در کنــــارم نیست

وقتـــی دلتنـــگ تو ام امـا چشمانت نیســـت تابی قـراری مرا در خود گم کند

وقــــــتی رقـــــــــص گـیســـوانــت را در ســـر انـــگشــــتانـــــــم نـــــدارم

و نــــوازش دســـــتـان مهربــــان وگـرمـــت را

وقتـــی نــگاه معــــصو مـانـــه ات را بـرای همیــشه به خاطـره ها سپرده ام

وقتی تنهای تنــهایم و یاد تــو تنـها مهــمان شبهای بی صـــبح مــن است.....

مــن میــــمانم و یـــاد تو و دلـی پـــر درد

ســـــــفره ای از عشـــــق و غـــــــزل....

و شـمـعی که به یـــــاد چشــمان روشنت تا صبح می درخـشد در خیالم ....

و با خواهــش نگاهـم تــو را به ایـــن ضـــیافــت عاشــقانــــه می خـــوانـــم

نیاز دلم را با ناز نگـاهت پیـوند می زنــم هزاران گلبــرک شـــقایق را نثار لبخند

نـــــگاهــــــــــــــــت می کــــــنـــــــم

و با تــو تا اوج آبـــی عشق پرمی کشم

باز هـــم هــوا پـــــر از شعـــرو غــــزل و قاصــــــدک است

تـــــــو را مـــــــی خـــــــــــوانــــــــم

غزلهای خاموش دلـــم را بی دغدغـه تـا بلنــــدای وجــود فریــاد می زنــــــم

دوســــــــــــــــتت دارم...
دوســــــــــــــــتت دارم...

غدیر ...

سلام دوستای گل و عزیز خودم  
پیشاپیش عید ولایت و امام عید غدیر رو به همه ی عزیزانم تبریک می گم و از یزدان پاک برای همه آرزوی سلامتی و تندرستی دارم
صداى کیست چنین دلپذیر مى‏آید؟
کدام چشمه به این گرمسیر مى‏آید؟
صداى کیست که این گونه روشن و گیر است ؟
که بود و کیست که از این مسیر مى‏آید؟
چه گفته است مگر جبرئیل با احمد؟
صداى کاتب و کلک دبیر مى‏آید
خبر، به روشنى روز در فضا پیچید
خبر دهید: کسى دستگیر مى‏آید!
کسى بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست‏
به دستگیرى طفل صغیر مى‏آید
على به جاى محمد به انتخاب خد
خبر دهید: بشیرى نذیر مى‏آید!
کسى به سختى سوهان به سختى صخره
کسى به نرمى موج حریر مى‏آید
کسى که مثل کسى نیست، مثل او تنهاست
کسى شبیه خودش بى نظیر مى‏آید
خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت‏
خبر دهید به یاران: غدیر مى‏آید
به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر مى‏آید
خبر دهید به یاران: دوباره از بیشه
صداى روشن یک شرزه شیر مى‏آید
خم غدیر به دوش از کرانه‏ها، مردى‏
به آبیارى خاک کویر مى‏آید
کسى دوباره به پاى یتیم مى‏سوزد
کسى دوباره سراغ فقیر مى‏آید
کسى حماسه‏تر از این حماسه‏هاى سبک‏ 

دل من ...

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت.
پاشنه کفش فراروبرکشید
استین همت و بالا زد و رفت.
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد ورفت.
حیوونی تازگی ادم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت.
دفترگذشته ها روپاره کرد
نامه فرداها رو تازد و رفت.
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تومرده ها جازد و رفت.
هوای تازه دلش می خواست ولی
اخرش توی غبارا زد و رفت.
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت.
دل من یه روز به دریا زد و رفت

ضجه زدن کار من نیست ...

دنبال درو کردن رودند عزیز

این طایفه انگار یهودند عزیز

اینجا کسی از جنس شقایقها نیست

ای کاش همه مثل تو بودند عزیز

 

به مژگان که همی دلشکستگیهایم را باران شد

هر چند به داغ دیدن عادت دارد

ایندفعه دلم قصد جنایت دارد

برگرد مواظب دلت باش عزیز

در شهر شما عشق خیانت دارد

 

به آغوش بی دغدغه ی زهرا برای درد هایم،که نگارخانه حس رباعی را در من زنده کرد

خونست که از ذهن سبو می ریزد

آتش زده آب در گلو می ریزد

زهرای من اینبار به من تکیه نکن

این شانه دگر زود فرو می ریزد

 

برای تو که تائیدم نمی کنی

 

به ساحت پاک دل خیانت کردی

دلتنگ شدی به عشق لعنت کردی

گفتم که بیا غمت به جانم پسرم!

افسوس به مادرت خیانت کردی

***

تقدیر من از ازل ستم بود عزیز

تکرار شب ِ مبهم ِغم بود عزیز

آخر تو بگو چگونه یادم برود

امروز تولد خودم بود عزیز

***

از عشق نوشت ،انتخابش کردی

در ظلمت خانه آفتابش کردی

هی آب شدی پای دلش باریدی

یک روز نوشت:تو خرابش کردی!

 

اینها صدای جز وجز داغیست که دلم را می خشکاند

بگذار به عشق ما حسادت بکنند

باید به من وچشم تو عادت بکنند

خط زد همه را نوشت:من معتقدم

باید که به معشوقه خیانت بکنند

***

می خواستم آئینه ی باطن باشی

دستان مرا دوباره ضامن باشی

سخت است که باور بکنم چشمانت

آواره ی من باشد وخائن باشی

و

تو

تو

تو

 

و تو گفتی که گرگ می آید

در من غزل وعشق ورهایی مرده

بیچاره دلم داغ خیانت خورده

دیگر من وهمسفر شدن ممکن نیست

پرهای مرا گرگ به غارت برده

 

اینها بغضهایست که دارند گلویم را فریاد می شوند

 

دل از من آشفته بریده ست عزیز

بر هستی من درد کشیده ست عزیز

دیگر نگران نباش آسوده بخواب

این کارد به استخوان رسیده ست عزیز

 

حال من از زندگی به هم می خوره ...

مواظب باشید دامنتان را نگیرد،چهار پاره ی دلم خون است

 

خسته از بی کسی نشسته دلت

گوشه ای کنج این جهان غریب

در تو تکرار می شود هر روز

سهم تلخی از آسمان غریب

 

شانه هایت عجیب طوفانیست

چشمهایت هنوز غم دارند

می خزد سمت دفتر شعرت

دستهایی که عشق کم دارند

 

هی غزل می شود که((تنهایم

زندگی درد می کشد درمن

در خود آغاز می شوم بانو

روح من را اگر تو باشی تن

 

آه تلخ است روز وشبهایم

هر چه احساس می کنم درد است

-گریه هایی که باورت بشود

چشمهای دروغ او مرد است-

 

تو نبودی خدا که می داند

همه ی عمر درد بود وعذاب

هیچکس باورم نکرده عزیز

من حسرت کشیده را دریاب))

 

با خودت فکر می کنی آهوست

چه نجیب وبزرگ بوده دلش

شب ِ تلخیست ونمی بینی

که چه اندازه گرگ بوده دلش

 

قفسش را شریک خواهی شد

در تو تقسیم می شود قلبت

کم کم از شعر،هر چه آزادیست

باز تحریم می شود قلبت

 

***

دیگر انگار تلخ وتنها نیست

می رود سمت خواهشی دیگر

تو تنهایی ودروغ بزرگ

تو وخوشبختی ونگاهی تر

***

درد یعنی همین که میبینی

درد یعنی غزل شدن هر شب

درد یعنی دوباره می ترسم

هی همو سکشوال شدن در تب

 

به خودت آمدی ومیبینی

جای عشقی که در دلت خالیست

گرگ شب آمده به گله زده

وتو بره ترین که قلبت نیست

 

باز باید خدا خدا بکنی

دیگر از زندگی بریده شدی

خواستی مرهم کسی باشی

که شکستت،که داغدیده شدی

 

درد یعنی:من ومن و این شعر

درد یعنی:خدا!نمی بینی

می سپارم تو را به آنچه تویی

تا قیامت مرا نمی بینی

*همین نیامده های زود را به روز می شوم تا برای همیشه به شب بنشینم

(درپرانتز)

 

تلخست که پرواز فراموش شود

در حنجره آواز فراموش شود

اینقدر پرندِ/گی نکن می ترسم

حیثیت پرواز فراموش شود

 

**

دل از قفس عشق پریده ست عزیز

از چشم تو آشفته رمیده ست عزیز

دیگر من وتو ما شدنش ممکن نیست

این جاده به بن بست رسیده ست عزیز

*

هر جا صدای زجه ی استخوانهای خیانت کشیده ای راشنیدید حس کنید مریم حقیقت آنجاست

***

فراموشم نکنید

روح سرگردانم انتظار چراغتان را پرسه می زند

****


شعر از مریم حقیقت 

ایستگاه اجابت دعا ...

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...

*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت

*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود

*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد

*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند

*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود

دیوار دیجیتالی ...

اینجا دیوار آجری پشت خونمونه که گاهی می آم روش گرافیتی می کشم

گاهی دوستام رو می آرم و دیوارم رو بهشون نشون می دم

گاهی هم غریبه ای رد می شه تشویقی، نظری فحشی عقده ای چیزی می گذاره می ره

اما اینجا دیوار آجری پشت خونمونه، همسایه ها، دوستان و حتی غریبه ها می دونند اینجا پاتوق منه، نظرات منه

پس مثل گرافیتی کارهای توی خیابون فکرم و احساسام رو بی اجازه و آزاد روی دیوارهای شهر نمی کشم و نمی نویسم

برای خودم می نویسم،

غریبه ها می خوننش

و از ترس آشناها سانسور می کنم

گاهی دلم می خواد دیوار دیجیتالیه پشت خونمون رو رها کنم و برم توی سطح شهر و نصفه شبی بکشم احساس را ...

گاهی می ترسم از نامحرمانی که رصد می کنند دیوارها را به دنبال "سوژه" ها و بهانه ها و ... عقده ها

اینجا دیوار دیجیتالی ِ من است

اما هنوز می جویم علت وجودش را

علت خلقش را

می پویم صاحبش را

و تامل می کنم بر رسالت این رسانه ی سیاه و سفید که چنین خاکستری شده است.

اینجا دیوار دیجیتالی ِ من است

اما عشق مسیر است، نه مقصد!

وقتی جواب را یافتم، دیوار را پاک سفید خواهم کرد...

یکی ...

یه نفر خوابش میاد وواسه خواب جانداره

برای فردانداره یه نفر یه لقمه نون

یه نفرمیشینه واسکناساشو می شمره

که تاداره یانداره می خواد امتحان کنه

یه نفرازبس بزرگه خونشون گم میشه توش

اتاقشون واسه همه جانداره اون یکی

بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره

انتخابم می کنه پولشوامانداره

یکی دفترش پراز نقاشی وخط خطیه

اون یکی مداد برای اب وبابا نداره

یکی ویلای کناردریاشون قصرولی

اون یکی حتی تو فکرش اب دریانداره

یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد

مامانش میگه گرونه اینجانداره

یه نفرتولدش مهمونیه همه میان

یکی تقویم واسه خط زدن روروزانداره

یکی هرهفته یه روز پزشکشون میاد خونش

یکی داره میمیره خرج مداوانداره

یکی انشاشو میده توخونه صحیح کنه

یکی ازبرشده دردو دیگه انشانداره

یه نفرامضاش می ارزه به هزارعالمی

یه نفر بعد هزار عمروزحمت هنوزامضانداره

توکلاس صحبت چیزی میشه که همه دارند

یکی می پرسه اخه چرامال مانداره

یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا

یکی اونقددیه که میل تماشا نداره

یکی ازواحدای بالای برجشون میگه

یکی اماخونشون اتاق بالا نداره

یکی جای خاله بازی کلاس انشامیره

یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره

یکی پول نداره تادوروزبه شهرشون بره

یکی طاقت واسه صدور ویزانداره

یکی ازبس شومینه گرمه میفته ازنفس

یکی هم برای گرمی دستاش نانداره

دخترک میگه خداچراما....مامانش میگه

اون خونه لیلا نداره عوضش دخترکم

یه نفرتمام روزاش پر رنج و سختیه

هیچ روزیش فرقی باروزای مبادا نداره

یکی ازمایش نوشتن واسش امانمی ره

میگه نزدیکای ماازمایشگاه نداره

بچه ای که توچراغ قرمزا میفروشه گل و

شوروشوق ورویانداره مگه درس ومشق و

یه نفرتمام روزاوشباش طولانیه

پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره

یاداون حقیقت کلاس اول افتادم

داراخیلی چیز اداره ولی سارانداره

راستی اسمو واسه لمس بهتره قصه میگم

ملیکاچه چیزایی داره که رعنانداره

بعضی قلبا واسه خودش دنیایی داره

یه چیزایی داره توش که تو دنیانداره

ذوالقرنین ...

فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خـاک سپارند تـا اجزای بدنم خـاک ایـران را تشکیل دهد

((کوروش بزرگ))

حضرت ذوالقرنین یـــا کـــــوروش بـــــزرگ
برای « ذوالقرنین » معانی گوناگونی ذکر شده است. برخی ذوالقرنین را به معنای ـ دو قرن ـ گرفته اند. به این معنی که مردم را در حدود دو قرن یا دو نسل دعوت به حق نمود.
برخی نیز گفته اند: ذوالقرنین، یعنی کسی که بر شرق و غرب دنیای شناخته شده آن روز حکومت داشته است.
در آرامگاه کوروش پیکر تقدیس از روح و « فروهر» کوروش را نیز به شکل فرشته ای ساخته بودند،که ذوالقرنین بوده و همانست که می نویسند بر بالای آن کتیبه ای داشته که نام کوروش بر آن نوشته بوده بالای آرامگاهش مجسمه بالدار هنوز هست و ابولکام آزاد براساس همین مجسمه آنرا ذوالقرنین خوانده است و کوروش را همان ذوالقرنین یاد شده در قرآن دانسته است.در تورات هم به کوروش لقب عقاب شرق داده اند.
ذوالقرنین اولین کسی است که سد ساخته است و از آهن به نحو انبوه استفاده کرده است وسدی که او ساخته بود از آهن خالص بوده است.
گفته شده است که این سد در مکانی که از دو طرف با کوههای سر به فلک کشیده محصور بود، ساخته شده است.اکنون سدی با همان مشخصات در گرجستان امروزی پیدا شده است و در تنگه داریال واقع است.
برخی با غرض یا به اشتباه اسکندر گجستیک (ملعون) را ذوالقرنین می دانند لیکن‌ این‌ معنی‌ با کلام قرآن‌ سازش‌ ندارد. چون‌ نخست قرآن‌ می گوید ذوالقرنین‌ مؤمن‌ به‌ خدا و روز قیامت‌ بوده‌ است‌ و دین‌ او دین‌ توحید بوده‌ است‌؛ ولی‌ ما میدانیم‌ که‌ إسکندر مشرک‌ بوده‌ و در تاریخ‌ آمده‌ است‌ که‌ ذبیحه خود را برای‌ ستاره مشتری‌ ذبح‌ نموده‌ است‌.
دوتا از فروع دین ما تولی و تبری است که یعنی دوست داشتن دوستان خدا و دشمن داشتن دشمنان خدا است چون کوروش بزرگ دوست خدا فردی بود که احکام خدا را در زمین جاری می کرد و در واقع نماینده خدا در زمین بود باید مورد احترام همگی ما باشد و مقامش را گرامی داریم و نگذاریم آرامگاهش از بین برود و یا به او بی توجهی و توهین شود .
- شخصیت ذو القرنین طبق نظریه قرآن ذو القرنین مردمى مؤمن به خدا و معاد بوده است کوروش نیز طبق نظر تاریخ و کتب عهد عتیق چنین بوده است. ذو القرنین پادشاهى عادل و رعیت پرور و داراى بخشش بوده; کوروش هم طبق تاریخ کتب عهد عتیق و نظر مورخین قدیم مانند هردوت و دیگران پادشاهى با مروت فتوت سخاوت و کرم بوده است; چنان که از تاریخ زندگى او و برخوردش با یاغیان که با او مى جنگیدند یا او با آنها جنگیده است معلوم مى شود. ذو القرنین از طرف خداوند داراى توانایى ها و امکانات فراوانى مانند عقل تدبیر فضایل اخلاقى ثروت و شوکت ظاهرى بوده و کوروش نیز همه این ها را داشته است.

کورش کبیر اولین پادشاه هخامنشی، افزون بر ایرانیان ، به دلیل صدور نخستین اعلامیه حقوق بشر نزد همه جهانیان و دانشمندان محترم است .در دوران باستان نیز بسیاری از اندیشمندان (مانند افلاطون، فیثاغورث، هرودت، گزنفون، دیودور سیسیلی و...) او را ستوده اند. کوروش بزرگ بنا به پژوهشهای 100 ساله اخیر دانشمندان مسلمان همان ذوالقرنین است که در سوره کهف قرآن (آیات83 تا 99) از او یاد شده است. کوروش نزد یهودیان ،زرتشتیان ، مسیحیان و مسلمانان از جنبه آسمانی و تقدس برخوردار است. در کتاب تورات از او به عنوان حضرت مسیح ، فرستاده پروردگار، شکست دهنده فرعونیان، شاهین خدا، نجات بخش و دانشمند خدا نام برده شده است.
درصحف عزرای پیامبر آمده است: کورش فرمود خداوند به من دستور داده است تا خانه ای برای او در بیت المقدس بسازم.ابوریحان بیرونی (قرن 4 هجری) و غیاث الدین خواند میر (قرن 6 هجری در کتاب حبیب السیر، جلد یک، صفحه 136) از او بعنوان بانی بیت المقدس و مسجد الاقصی (یا همان قبله نخست مسلمانان) نام می برند. در تفسیر قرآن ابوالفتح رازی آمده است: که خدای تعالی بر زبان بعضی پیغمبران امر کرد پادشاهی از پادشاهان پارس را نام او کورش و او مردی بود مومن. مسعودی در کتاب مروج الذهب،صفحه606 می نویسد: این خبر در انجیل هست که کورش پادشاه، ستاره را که هنگام مولود عیسای مسیح طالع شده بود،دیده بود... و ما تفصیل این ماجرا را با آنچه مجوس ونصاری در باره آن گفته اند...در کتاب«اخبارالزمان» آورده ایم.

آرامگاه باشکوه کوروش بزرگ در پاسارگاد طرحی گیرا ، باوقار ، متوازن ، مقدس و اهورایی دارد. ساختمان این گونه آرامگاه ، پیش و پس از آن دیده نشده است. پس از اسلام در دوران پادشاهی اتابکان فارس (در قرن 5 و 6 هجری خورشیدی ) به دلیل جنبه تقدس آرامگاه ، مسجدی در اطراف آرامگاه ساخته ، درون آرامگاه هم محرابی از سنگ تراشیده و پیرامون آن آیاتی از قرآن به خط ثلث نگاشته‌اند.(دکتر رضامرادی غیاث آبادی در کتاب نقش رستم وپاسارگاد). قبله نمایی نیز در سنگ در کنار مهراب تراشیده اند.در زمان گذشته نوشته ای در آرامگاه به خط میخی بوده که متن آن ، چنین است :

« ای رهگذر ، من کوروش هستم که پادشاهی جهان را به پارسیان دادم ، به مشتی خاک که پیکرم را در برگرفته رشک مبر »
هق هق هق بهنام خدا بگم چه کارت نکنه هق هق هق ببین منو به چه کاری وتدتر کردی هق هق هق دستم شکست بس که تایپ کردم هق هق هق خدا خیرت ............. بده چشمک

وصیت نامه داریوش بزرگ ...

اینک من از دنیا میروم بیست وپنج کشور جزء امپراتوری ایران است. و در تمام این کشور ها پول ایران رواج دارد وایرانیان در آن کشور ها دارای احترام هستند . و مردم کشور ها در ایران نیز دارای احترام هستند. جانشین من خشایار شا باید مثل من در حفظ این کشور ها بکوشد . وراه نگهداری این کشور ها آن است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب وشعائر آنان را محترم بشمارد.اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو میباشد . زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر داشته باش تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی . من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن ، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان . مادرت آتوسا برمن حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن ده سال است که من مشغول ساختن انبار های غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبار ها را که از سنگ ساخته می شود وبه شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبار ها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن بوجود نمی آیند و غله در این انبار ها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و توباید بعد از من به ساختن انبار های غله ادامه بدهی تا اینکه همواره آذوقه دو و یا سه سال کشور در آن انبار ها موجود باشد . و هر ساله بعد از اینکه غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبار ها برای تامین کسری خواروبار از آن استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوغه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود . هرگز دوستان وندیمان خود را به کار های مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است . چون اگر دوستان وندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری رعایت دوستی بنمایی کانالی که من میخواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد تو باید آن کانال را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار کند ، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی . با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغ گو و متملق را به خود راه نده ، چون هردوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغ گو را از خود دور نما . هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن ، و برای اینکه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند ، قانون مالیات وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت . اافسران وسربازان ارتش را راضی نگه دار و با آنها بدرفتاری نکن . اگر با آنها بد رفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند . اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها اینطور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند . امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده وبگذار اتباع تو بتوانند بخوانند وبنویسند تا اینکه فهم وعقل آنها بیشتر شود وهر چه فهم وعقل آنها بیشتر شود ، تو با اطمینان بیشتری میتوانی سلطنت کنی . همواره حامی کیش یزدان پرستی باش . اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هرکس باید آزاد باشد و از هر کیش که میل دارد پیروی نماید بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم . بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کرده ام بر من به پیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار . اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هرزمانی که میتوانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی ، که من پدر تو پادشاهی مقتدربودم و بر بیست وپنج کشور سلطنت میکردم ،مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد . زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد ، خواه پادشاه بیست وپنج کشور باشد خواه یک خارکن و هیچ کس در ان جهان باقی نخواهد ماند . اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی ، غرور وخود خواهی برتو غلبه خواهد کرد ، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا ینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند .زنهار زنهار ، هرگز هم مدعی وهم قاضی نشو اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد . و رای صادر نماید . زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد. هرگز از آباد کردن دست برندار . زیرا که اگر از آباد کردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا این قاعده است که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود . در آباد کردن ، حفر قنات و احداث جاده وشهر سازی را در درجه اول قرار بده . عفو وسخاوت را فراموش نکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت ، ولی عفو باید فقط موقعی بکار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .بیش از این چیزی نمیگویم این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در اینجا حاضر هستند ، کردم . تا اینکه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس میکنم مرگم نزدیک شده است .

معرفت ...

بابا میگفت اون زمونها، حدوداً  ۲۰-۳۰ سال پیش ، یه چیزی بود به اسم معرفت .

میگفت این یه چیز رو همه داشتن حتی اگه چیز دیگه ای نداشتن .

بابا میگفت ، همه حاضر بودن واسه این یه چیزشون خیلی چیزهاشون رواز دست بِدن ، حتی گردنشون رو .

بابا میگفت اون موقع همه مرد بودن حتی زن ها ولی الان همه زنن حتی مردها.

بابا میگفت اون موقع وقتی یکی از رفیقش ناراحت میشد ، میومد صورتش رو می بوسید و می گفت معذرت ، معذرت و فقط معذرت ، اون طرفی هم که باعثِ ناراحتی بود شرمنده میشد و دست دوستش رو میبوسید بدونِ اینکه چیزی بگه ، و این چیزی نگفتن خیلی رساتر از خیلی چیزها گفتن بود.ولی الان میدونید چه جوریه؟: اگه یکی ازت ناراحت باشه ، وقتی میاد پیشت ، سلام هم  که بدی بهش زوری میگه سلام ، و  سعی میکنه روش رو اون وری کُنه ، سعی میکنه چشماش تو چشمات نیفته ، و هر چی بهش بگی میگه .... ( یعنی سکوت )
بابا میگفت اون زمون ها  وقتی یکی میخواست بره مسافرت ، وقتی میخواست بره یه مدت نباشه ، میومد پیش آشناهاش حلالیت می طلبید( حتی واسه یه مسافرتِ ۲ روزه ) و با رخصت از همه میرفت پی کارش .
الان می دونید چه جوری شده ؟ اونی که می خواهد بره سفر میذاره میره ، بدونِ اینکه بیاد پیشت ، حالا نیومد پیشت هم هیچی ، لااقل یه زنگ هم نمی زنه بهت که داره میره ، از همه اینا جالب تر این که :
وقتی زنگ میزنی بهش که کجایی؟ میگه رفتم فلان جا . بعد هم ازت طلب کار میشه که چرا خبری ازت نیست .
بابا میگفت اون زمون ها ، وقتی یکی مهمون آدم میشد ، وقتی میومد به شهر غریب ، همه کار و زندگیشون رو ول میکردن ، میرفتن پیش اون ، حالا چه اون مهمون عزیز بود چه نا عزیز. الان می دونید چه جوری شده : یه عزیز هم که میاد به شهر کسی ، همه در میرن ، انگار خدای نکرده عزرائیل اومد که جون آدم رو ازآدم رو بگیره ، همه قایم میشن تو سوراخ موش ، از اینا جالب تر می دونید چیه ؟؟؟
وقتی یکی حالا داره ادای
معرفت قدیمیا رو در میاره و میره پیش اون مهمون و احترام میذاره بهش . یکی دیگه بهش میگه ، تو داری اونو تحویل میگیری که من ضایع شم .(خوب تو هم مرام داشته باش که ضایع نشی )
بابا میگفت اون موقع
عشق ارزش داشت ، قول محترم بود ، همه با هم بودن حتی اگه با هم نبودن ، همه دستا به دست هم بود حتی اگه فاصله ها  دور بود ، همه چشما تو چشم هم بود حتی اگه سرها پی کارهای دیگه میچرخید .
الان می دونید چه جوریه ؟؟؟
عشق شده کشک ، قول شده باد هوا ، همه بی همن حتی اگه کنار هم باشن ،دستی هم اگه تو دست دیگه باشه اون یکی دست یا هی دارهِ طرف رو هل میده که برو عقب یا داره این در و اون در میزنه که یه دست گرم تر پیدا کُنه، چشا دیگه رنگ ارزشی نداره که بخواد تو هم بیفته ، هر چی هم که تو چشمای اینو اون میبینی حرص
و حسادت و از این چیزاست .

آخرین فرصت ...

به آنهایی فکرکن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند:روز خوبی داشته باشی؛

و هرگز روزشان شب نشد.

به بچه هایی فکر کن که گفتند:مامان زود برگرد؛

واکنون نشسته اند و هنوز انتظار میکشند.

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند

و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که برسر موضوعات پوچ و احمقانه روبه روی هم ایستادندوبعد

 غرورشان مانع از عذرخواهی می شود وحالا دیگر روزنه ای برای بازگشت وجود ندارد.

من برای تمام  بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستندکه:

آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند؛

واکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند گریه میکنم ؛

به افراد دوروبر خود فکر کنید؛کسانی که بیش از همه دوست شان دارید؛

فرصت را برای طلب بخشش مغتنم شمارید؛

در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی ثانیه را با فرض بر این که آن ها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید.

زیرا اگر دیگر آنها نباشند؛برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهدبود.

دیروز گذشته است؛آینده ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

لحظه حال تنها فرصتی است که برای ابراز عشقت داری. مراقب عزیزت ومحبوبت باش.

درد دل با خدا ...

گاه و بی گاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه . یه وقتایی دلم می‌خواد بهم وقت قبلی بده و تو یه جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه . اون منو از ملاقاتش به خاطر نگرفتن وقت قبلی محروم نمی‌کنه . هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل نمی‌شه که معلوم نیست کی نوبت به من برسه . محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت .
خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره .

گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره ، وقتی توی دفتر خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم ، می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده .  من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد  همیشه مراقبم باشه و کمتر و کمتر از عالی‌ترین ، بهم نده و من بهش قول دادم  حتی اگر دل بی‌قرارم در حسرت آرزویی بال بال می‌زد و شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید ، اول بگم اجازه خدایا ، خدایا تو اجازه میدی ؟ تو صلاح می‌دونی ؟ اگه تو ناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمی‌شه ؛ می‌دونم آخه تو دوستم داری و همیشه برام بهترین‌ها رو خواستی ؛ اصلاً از خوبی بی‌انتهای تو ، بد خواستن محاله .
اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ، واسه همین از خودش خواستم و بهش گفتم : من فقط یه بنده‌ام ، چیزهایی هست که تو می‌دونی و من هیچ وقت نمی‌دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .
اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ، چشم‌های قاصر من قادر به دیدن اون چه پشتش هست ، نیست ؛ دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و مکتوم باقی بمانه و اسراری هست که شاید دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد . اینو تو می دونی
.

 پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه .


 گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود . راستش اولش حس خوبی نداشتم ، دلم می‌گرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
 منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت می‌پرسم :
آخه چرا ؟ ؟ ؟ وقتایی که هر چی فکر می کردم  فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید . دنبال دلیل می‌گشتم و دلیلی پیدا نمی‌کردم ، پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟

 یه وقتایی از سر بی‌حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می‌کردم ، چقدر از بزرگواریت شرمنده‌ام که منو در تموم لحظه‌های ناشکریم ، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم کردی نه حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی . توی تنهاترین لحظات تنهاییم ، درست تو لحظه‌هایی که فکر می‌کردم هیچ کس نیست ، اون موقع که به این حس می‌رسیدم که چقدر تنهام ، واسم نشونه می‌فرستادی که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم  واسه تموم لحظات همراهتم . من تنها بنده تو نبودم  اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .
 تو تنهاترین و محکم‌ترین قوت قلب  دل تنهامی . تو طوفان‌های زندگیم تو ابتدا و اصل آرامشمی . تو از من به من نزدیک‌تر بودی موندم که چطور گاهی اوقات چشم‌های غافلم ندیدت اما تو هیچ وقت حتی لحظه‌ای منو ترک نکردی . روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری تو حتی در همون لحظه‌ها با همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده می‌شم از من قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه نادرست طردم نکردی .
 من دوستت دارم . منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ، اما دلم به بزرگی بی‌حد تو خوشه و پشتم به کمک‌های تو گرم .
 از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .
 تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ، بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که منو زیرو رو می‌کنه . غصه‌هامو می‌شوره و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه ؛ چیزی که در هیچ چیز غیر از یاد تو نیست .
 هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم . حذفم نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی .
 هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی که انگار مدت‌هاست منتظرم بودی ؛ هر وقت ندونسته از بی‌راه سر‌در‌آوردم خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره منو از ادامه یه راه غلط منع کردی . اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی .  تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ، به من از صفات و ذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه .
 به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ، به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .
  ازت متشکرم خدای خوب من .

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند ...

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

      دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی،  ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم»

      سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

      دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

      سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

      آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

      زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

      «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

عجب رسمی است ...

 در جستجوی کودکی ...

 

ای روزگار کودکی!

 

دیری است با تصویر تو از دور شادم

 

هر چند دیگر برنمی‌گردی

 

امّا،

 

هرگز نخواهی رفت از یادم

 

 

می‌دانی چرا چنین است؟ راست نگفته‌ام اگر بگویم خوب می‌دانم! و دروغ گفته‌ام اگر وانمود کنم که هیچ نمی‌دانم!!

 

   آن شعر سهراب را به یاد داری که از شهری در پشت دریاها خبر می‌داد؟ از شهری که مشتاقانه خواهان حضور در آن بود و ایمان داشت که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است؟ یادت هست، درباره­ی کودکان آن شهر، آن شهر بی‌اساطیر چه گفت؟

 

 

دست هر کودک ده ساله­ی شهر، شاخه­ی معرفتی است

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

 

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

 

 

راستی هیچ فکر‌کرده‌ ای که چرا از میان آن همه آدم­های اساطیری، آن پارسایان زاهد و خوبرویان شرقی و خلاصه همه­ی آنانی که سهراب با احترام از آنها یاد کرده است، شاخه­ی معرفت در دست کودک ده ساله­ی شهر است و نشانی خانه­ی دوست نیز در دستان او، که از کاج بلندی رفته است بالا؟

 

اصلاُ هیچ فکر کرده‌ای، چرا او که قرار است از پشت درهای روشن به سوی ما آید، کودک است؟

 

 

یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید

 

گوش‌کن، یک نفر می‌دود روی پلک حوادث

 

کودکی رو به این سمت می‌آید…      

 

 

و هیچ از خود پرسیده‌ای که چرا کودکان از پایان دوران خود و غروب عروسک­ها نگران هستند؟

 

 

کودک از باطن حزن پرسید

 

تا غروب چه اندازه راه است

 

 

   کوئیلو در «کوه پنجم» می‌گوید: «یک کودک همیشه می‌تواند سه چیز را به بزرگسالان تعلیم دهد: بدون هیچ دلیلی شاد باشد، همواره خود را با چیزی سرگرم کند و بداند چطور با تمام قدرت خواسته‌هایش را مطالبه کند.»

 

اما آیا این همه­ی ماجراست؟ تصور می‌کنی واهمه­ی سهراب از بزرگسالی تنها از دست رفتن این سه خصلت است؟

 

 

نه!

 

عبور باید کرد

 

و هم‌نورد افق­های دور باید شد

 

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

 

عبور باید کرد

 

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد

 

 

در داستان «راز فال ورق»، یوستاین گاردنر از مسافران کشتی‌ای صحبت می‌کند که فقط یک راه برایشان باقی است تا به دریا افکنده نشوند؛ آن هم این است که بتوانند برای این سؤال که جهان چیست و راز زندگی کدام است، جوابی درخور یابند؛ می‌دونی چه کسانی توانستند از این آزمون سرافراز بیرون آیند و در کشتی باقی مانند؟

 

                                                                                                                     کودکان!

 

   چرا؟! چرا فقط کودکان؟ مگر آدم‌بزرگ­ها عقل کل نیستند، مگر همه چیز را نمی‌دانند، مگر صاحب اندیشه نمی­خوانندشان!

 

 

اندیشه کاهی بود، در آخور ما کردند

 

تنهایی: آبشخور ما کردند 

 

این آب روان، ما ساده‌تریم

 

این سایه، افتاده‌تریم       

 

                                    دیده­ی تر بگشا